۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

جلسۀ احضار امام زمان در دفتر ریاست جمهوری به مدیریت مشایی

در دفتر ریاست جمهوری واقع در خیابان پاستور تهران، دراتاق بزرگ و تاریکی که تنها نور چراخ سرخ رنگ کوچکی گوشه ای از آن را روشن کرده است،  احمدی نژاد، مشایی، حمید بقایی، و مجتبی ثمره هاشمی  دور میز چوبی کهنۀ گرد و سه پایه ای نشسته اند. روی میز که چراغ قرمز بر آن  می تابد، در دایره ای به موازات لبۀ میز، کارتهایی چیده شده و بر هر کارت یکی از حروف الفبای فارسی نوشته شده است.
احمدی نژاد دست در جیبش می کند و استکانی در می آورد.  آن را می بوسد و وارونه وسط میز می گذارد. می گوید:
« این هم استکان آقا که هر روز تو جلسه هیأت دولت توش چایی می ریزیم واسه ش. طفلک خیلی وقته چاییشو نمی خوره؛ می مونه سرد می شه. نمی دونین چقد دلم می گیره. »
ثمره هاشمی سرش را تکان می دهد و می گوید:
« آره خیلی وقته. البته بیشتر از اونیه که تو فکرمی کنی. دو سه هفته پیش مچ این جاکش مصلحی رو گرفتم؛ بعد از این که همه رفته بودن بیرون، داشت یواشکی چایی آقا را هورت می کشید. »
احمدی نژاد بُراق می شود:
« من می دونستم کار این حیدر سریشه. می گم قندها چه زود تموم می شه! آقا این همه قند نمی خورد با چاییش. عجب بابا! جاکش دم به ساعت چایی اُرد می ده تو جلسه ، آخرش چایی آقا رو هم کوفت می کنه!»
ثمره هاشمی دستش را روی دست احمدی نژاد می گذارد:
« خونتو کثیف نکن. فیتیله پیچش می کنیم. از این بابا کس مشنگتر فقط ملــّا حَسَنیه! »
احمدی نژاد آهی می کشد:
« من می بینم یه ماه بیشتره آقا نه فیس بوک میاد، نه اسکایپ میاد؛ اما چاییش داره خورده می شه. حتی این فرند ریکوئست بقایی رو هم جواب نداد؛ ایگنور هم نکرده حتی. »
بقایی ناله می کند:
« آره می خواستم ببینم اگه آقا حکم می کنه من این منشی رییس دفترجدید مو صیغه کنم. آخه باید اول طلاقشو از رییس دفترم بگیرم. »
احمدی نژاد چشم غرّه ای به او می رود و رو به مشایی می گوید:
« شروع کن اِسی جان، ببینیم چند مرده حلاجی. »
مشایی کتاب ضخیم و کهنه ای را از کیفش در آورده و روی میز می گذارد. احمدی نژاد خم می شود و نام آن را بلند می خواند:
« گنج الاسرار در طب و علاجات مسائل جنسی و ازدیاد قوّۀ باه »
مشایی دستپاچه می شود:
« آخ اشتباه شد! »
به سرعت کتاب را می قاپد و در کیفش می گذارد. کتابی دیگر که کهنه تر است در می آورد و روی میز می کوبد و بلند می گوید:
« در باب علوم غریبۀ خاصه، احضار ارواح، ادعیه، تعاویذ، سحر و طلسمات به ضمیمۀ تعویذات نقش بندی »
احمدی نژاد می پرسد:
« اینو از دکون کدوم عطـّاری گیر آوردی؟ »
« عباس غفاری تولدم بهم کادو داد. »
« همون رفیق رمّالت که این بی ناموسها گرفتن
؟ »
« آره. یک کتاب دیگه هم بهم داد به اسم طبخ الغایط  فی البول بشکل الدُلمة و الرُول بحسب السُنـّة و القول. دوسه صفحه شو که خوندم، بالا آوردم! »
« بابا اون که واقعاً روانش پاکه! »
« ولی کارش خیلی درسته. حیف! »
« آره، حیف شد. حالا تولد تو کی بود؟ پارتی مارتی انداختی ناقلا؟ »
« نیمه شعبون بود دیگه. »
« خب بابا، خالی نبند! شروع کن کارتو، بلکه آقا رو احضار کنیم، ببینیم چه خاکی باید سرمون بریزیم از دست این لات و لوتهای خایه مال سید علی. »
مشایی ریموتی از روی میز بر می دارد و به گوشۀ تاریک اتاق نشانه می رود. صدای سعید حدادیان بلند می شود که می خواند « سلام من به تو یار قدیمی، منم همون هوادار قدیمی ... »
احمدی نژاد داد می زند:
« نوار این مادر قحبه رو چرا گذاشتی؟ این که به خون منو تو تشنه ست. همین چند هفته پیش بود می گفت تو عورت منی و باید قطعت کنن! »
« آهنگ هایده ست بابا! من عاشق آهنگشم. کِر کار مجلس امشبمونه.  سفارش دادم بچه ها سی دی ام پی تری هایده رو برام بزنن، ولی واسه امشب حاضر نشد. »
« خب حالا، یه ذره کمش کن. جاکش صداش عین کاتیوشا می مونه! »
مشایی کتاب را می بوسد و آن را باز می کند. زیر لب چیزهایی می خواند و در جهات مختلف فوت می کند. عاقبت می گوید:
« همه با هم اول آیۀ اول سورۀ جن، بعد سورۀ فتح رو می خونیم. بعد ده دقیقه باید ذهنمونو از هر فکری تخلیه کنیم و فقط به آقا فکر کنیم. اگه تمرکز نکنین، ارواح ممکنه بیان، یا بدتر اجنه ممکنه مزاحم بشن. »
احمدی نژاد می پرسد:
« حالا آقا یا ارواح چطور تماس برقرار می کنن؟ »
« اونهایی که سنگین رنگینند، با الفبای روی میز تماس می گیرن. استکانو حرکت می دن و با حروف کلمه و جمله می سازن. اجنه و ارواح وقیح و پررو معمولاً مثل آدما حرف می زنن. آقا حتماً استکانیه! »
همه چشمها را می بندند و می خوانند و بعد سعی می کنند تمرکز کنند. هنوز دو دقیقه نشده، ناله ای  از گوشۀ اتاق آنها را از جا می پراند. مشایی بلند می گوید:
« ای عبدالله! خودت را معرفی کن! »
ناله کمی بلند تر می شود:
« منم. سعید ... »
« سعید کی ... کنگرانی؟ »
احمدی نژاد با تمسخر می گوید:
« نه بابا اون که زنده ست. »
ناله ادامه دارد:
« منم، سعید امامی، یار قدیمی. »
احمدی نژاد از جا می پرد.
« سعید تویی؟ چطوری حاجی؟ »
« بدم؛ خیلی بدم. هنوز از اون واجبیی که به خوردم دادن معده و روده ام ناراحته. همۀ پرزهاش ریخته! »
مشایی زیر لب و به سرعت شروع می کند به خواندن دعای دفع ارواح.
سعید امامی می نالد:
« محمود زنم چطوره؟ بهش بگو من .... »
ناگهان ناله ضعیف شده و خاموش می شود. احمدی نژاد رو به مشایی می گوید:
« چی شد پس؟ »
« ولش کن بابا، میاد سریش می شه، واسه این و اون پیغوم پسغوم می ده. کار مهمتر داریم. »
بعد بلند می گوید:
« دوباره شروع می کنیم. آیۀ اول سورۀ جن، سورۀ فتح، بعد تمرکز! »
باز دو سه دقیقه نشده ناله ای از گوشۀ دیگر اتاق می آید:
« آقا اون مدرک آکسفورد منو اسکن کنین بیاد اینجا، بلکه یه کار بهتر بهم دادن. از وقتی رسیدم، مأمور هم زدن استخرهای گه شدم. تو رو خدا ... »
مشایی به سرعت دعای دفع ارواح را می خواند و بعد داد می زند:
« ای بر پدرت! کـُردان بود. کی به این انچوچک فکر می کرد که پیداش شد؟ گفتم رو آقا تمرکز کنین. »
این بار پنج دقیقه ای گذشته است که ناگهان صدای زیر و ناهنجاری از گوشۀ اتاق همه را از جا می پراند:
« آقایان جریان انحرافی همه جمعاً، فقط جای دجال خالیه. همه تونو می دم از کون دار بزنن. تو روی ولی فقیه وایمیسین!؟ »
احمدی نژاد دستپاچه می گوید:
« این که جنتیه که! »
ثمره هاشمی در حالی که چشمهایش گرد شده، می گوید:
« نه بابا! جنتی زنده ست که! »
مشایی به سرعت دعای دفع را می خواند و بعد می گوید:
« شما یعنی نمی دونین جنتی نه زنده ست نه مرده؟ خارجیها به اینا می گن زامبی یا آن دِد. کدوم بنی بشری این قدر عمر می کنه!؟ خواهشاً درست تمرکز کنین. اره و اوره و شمسی کوره اومدن، آقا نیومد. »
این بار ده دقیقه ای می گذرد تا این که ناگهان همه احساس می کنند فضای اتاق بسیار سنگین شده است. همهمه ای، انگار از دور دست، می آید، شبیه صدای تکبیر جمعیت بزرگی است. ناگهان صدایی پیر امّا رسا از گوشۀ اتاق، تاریکی را می شکافد:
« این طور نباشد که ... »
همه از جا می پرند، حتی مشایی. احمدی نژاد با چشمانی نگران به مشایی نگاه می کند، انگار چیزی از او می پرسد. مشایی می گوید:
« آره، خودشه. »
صدا تکرار می کند:
« این طور نباشد که ... »
بقایی که سر خورده و تا چانه زیر میز رفته، با صدایی لرزان می گوید:
« آقا که صداش عین امامه! »
مشایی به او چپ چپ نگاه می کند و زیر لب می غرّد:
« خود خمینیه، الاغ! »
صدا ادامه می دهد:
« این طور نباشد که این کونیها را به دفتر ریاست جمهوری راه بدهید. در کار دین فشل می شود. »
احمدی نژاد آهسته می پرسد:
« کی رو می گه؟ »
ثمره هاشمی رو به مشایی پچ پچ می کند:
« غیر از تو کسی اینجا تیپش به کونیها نمیخوره. تویی همه ش با این هـِـنـِری مـِـنـِـری ها می پری! »
در همین لحظه از پشت پردۀ اتاق صدایی می آید. همه از ترس بیحرکت می مانند. حالا تنها صدای دندانهای بقایی که تند تند به هم می خورند، می آید. اندامی کم کم از تاریکی  بیرون می آید و به میز نزدیک می شود. مصباح یزدی است. مشایی داد می زند:
« کونی اینو می گه بابا! »
بعد در حالی که لبخندی حاکی از آسودگی خیال می زند، دعای دفع را می خواند. احمدی نژاد رو به مصباح می گوید:
« حاج آقا، ما جلسۀ فوق فوق محرمانه داریم مثلاً اروای شکممون. شما چه جوری اومدی این تو؟ »
« بنده هر جا خدای ناکرده نظری مخالف نظر ولی فقیه باشد یا منافع ولایت در خطر باشد، سرک می کشم و رفع نظر و دفع خطر می کنم. یکی از این برادران پاسدار محافظ اتاق شما پسر یکی از دوستان گرمابه و گلستان بنده است. ماشالله مثل پدر ظاهر و باطنش هر دو زیباست. »
مشایی زیر لب می گوید:
« منظورش جلو عقبشه! »
مصباح بی اعتنا کمی می چرخد و با دست اشاره می کند به اندام دیگری که آهسته از تاریکی بیرون می آید و خود را به میز می رساند. پاسدار جوانی است که سرش را پایین انداخته و در نور قرمز چراغ، صورتش به سرخی خون است. فانوسقه اش نیمه باز و آویزان است. مشایی نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد. احمدی نژاد ولی خشمگین است؛ فریاد می زند:
« حاج آقا شما دیگه کسی نمونده تو حوزه قارتشو نذاشته باشی، حالا افتادی به جون سپاهیا و بسیجیا!؟ اکـّه هی! »
مصباح بی اعتنا رو به پاسدار جوان می کند، دست او را به نرمی می گیرد، لبهایش را غنچه می کند و بعد با تأنی چشمکی به او می زند. در همین لحظه، استکان روی میزمی لرزد و شروع می کند به لغزیدن در وسط میز با حرکتهایی کوتاه و مقطع. مشایی دستهایش را بالا می برد و داد می زند:
« ساکت! ساکت! خودشه! »
همه زل می زنند به استکان. مشایی رو به احمدی نژاد می گوید:
« به حضرت عباس خودشه! آقاست! بپرس سؤالتو! سؤال کس شعر نکنی ها! سؤال مسئولانه و مدیرانه بکن. فقط یکی! زیاد بپرسی ممکنه قهر کنه. زود باش! »
احمدی نژاد چند بار زیر لب استغفرالله می گوید و عاقبت در حالی که به شدت هول شده است، شروع می کند:
« آقا قربونتون برم ... عج الله تعالی فرجه ... نه نه .... فرجک الشریف ...  ما دربست نوکر شماییم ها ... شما انشالله کی ظهور می کنین؟ ... نه نه، این نه ... من خیلی مخلصم ها ... من می برم یا سید علی؟ ... نه نه ... سؤالم اینه ... شما ظهور کنین اول بسم الله چیکار می کنین که ما مدیریت کنیم، از الآن ساختار پاختارهاشو بچینیم؟ »
احمدی نژاد در حالی که این سؤال را می پرسد، چشمکی ناشی از احساس موفقیت به مشایی می زند. مشایی دو انگشت شستش را به او نشان می دهد که احمدی نژ
اد آن را به معنای ایرانی اش تعبیر کرده و اخمهایش توی هم می رود.
استکان سرعت می گیرد و از حرفی به حرف دیگر می لغزد. مشایی حروف را به ترتیب روی کاغذ می نویسد:
« ا ... ف ... ع ... ل ... مکث ... س ... ر ... و ... ی ... س ... ا ... مکث ... د ... ه ... ا ... ن ... ک ... م ... مکث ... ج ... م ... ی ... ع ... ا »


این هم گزارش دیگری دربارۀ احضار امام زمان، این بار در بیت رهبری به مدیریت مجتبی خامنه ای:
http://gheyzhakekoli.blogspot.com/2011/07/blog-post_25.html


قیژک کولی
خرداد  ١٣٩٠

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر