۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

شازده کوچولو


من از سیّاره ای کوچکم، نامش:
N-San

روزی گذرم افتاد به سیّارۀ دیگری، نامش:
S-Lam

گفتم « بهشتتان کجاست؟ »

پیرمردی بلند قامت دست به ریش سفیدش کشید و گفت:
« بهشت از آن ماست. »

وبا دست دیگر ِ چون عصایش اشاره کرد:

در خیابانها مردان
ی سیاهپوش مردان و زنان را می زدند.
در میدانها زنانی سیاهپوش زنان را می‌‌کشیدند و می‌‌بردند. 
در کوچه و باغ  گروه گروه مردان به زنان تجاوز می کردند.
در دخمه های
تاریک مردان به مردان تجاوز می کردند.

گریختم
           به سرعت نور

نخواستم بدانم دردوزخشان چه می کنند!



قیژک کولی
تیر ١٣٩٠

۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

حکایت حرام شدن شورت و سوتین فـَشـِن غربی به فتوای مکارم شیرازی













شنیدی شورت و کرست با ضمائم           حرامش کرد آنها را مکارم؟
بیا گویم برایت حکمتش را                    برای حفظ مذهب همّتش را
یکی جمعه شبیخون زد به همسر             بـِکـَـنـْد از هیکلش چاقچورْ یکسر
به غیر از چین و واچینهای چربی           بدیدش پوشش منحوس غربی
بگفتا « پس چه شد تنبان گلدار؟              به نخ ْ دندان بمانـَد شورت دلدار»
« زن مؤمن بُوَد یار متینی                    که شورتش وا کـَـنی، کونش ببینی »
« چه باشد این طریق ضدّ دینی              که کونش پس زنی، شورتش ببینی!؟ »
« چنین شورتی سـِـزَد بر کون جـِی لو     که اندازد دو لنبر در تلألو »
« نه این شاید زنان ِ مسلمین را              که گنبدها، نه لنبرهاست دین را »
« حجاب فــَرْج بس پر خرج تر بود        پکر شد هر کسی صاحب ذ َکـَر بود »
« که یارستی جهاد اقتصادی                 که پول بر شورت و سوتین بدادی؟ »
« خدا لعنت کند هر چه فـَشـِن بود           که رسم دین نه خوشگل، بَل خشن بود »
« چو فکرت بر فـَشـِنها میخ باشد            ابولی دم به ساعت سیخ باشد »
چنین گفت و حرامش کرد دائم               چه سوتین، چه شورت و چه اِس ا َند اِم
مکارم جان چه شیرازی تو هستی!؟         در دکّان حال و حول ببستی
« پری رو تاب مستوری ندارد »           کمی پوشش ولی حالش بیارد
مکارم جان که آخوندی و دیندار             تو خوش می باش با تنبان گلدار
ولی ما آدمیم و اهل حالیم                     به بند و تور و ابریشم ببالیم
چنان دینی که بند ِ بند شورت است          همان بهتر که بند از بند بگسست!


قیژک کولی
تیر ١٣٩٠

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

شیرین کردن دوبارۀ رابطۀ رئیسارهبری

روزنامۀ پرملاحت و باعطوفت کیهان مقاله ای دربارۀ راههای ابراز محبّت زن به شوهرش منتشر کرده و مدّعی شده است که اینها مانع فاصله افتادن بین زن و شوهر و دلخوری آنها از يكديگر می گردد و زندگی زناشویی را شیرین و شیرینتر می کند. با الهام از این مقالۀ پرمغز، اینجا توصیه هایی برای دکتر احمدی نژاد آورده ام که با به کاربستنشان انشالله رابطۀ رئیسارهبری ایشان و آقای خامنه ای دوباره شیرین بشود و آن دو عزیز به آغوش هم خزیده، تا ظهور عن قریب امام مهدی عاشقانه همانجا بلمند؛ به کوری چشم استکبار جهانی و فتنه گران و انحرافیـّون و التون جان و همسرش! الهی آمین!


یکی از كارهای مشكل او را انجام دهيد  -  خودتان بی سر و صدا استعفا بدهید و بگویید علـّت آن آنفولانزای خوکی است که در مراسم ارتحالیدی امسال از صادق لاریجانی به شما سرایت کرده است. بروید سر خانه داری، کاشتن سبزی خوردن و وجین علفهای هرز باغچه.


با هم يك كار سرگرم كننده انجام دهيد  -  هاشمی را دعوت کنید و دو نفری خوب مشت و مالش دهید، یا سعی کنید تاریخ تولد جنـّتی را حدس بزنید، یا  پیک نیک بروید بازداشتگاه کهریزک.


هر روز به او اس ام اسی عاشقانه بزنید  -  مثلاً:
« مقعد ما  سر ماست      هدیه به رهبر ماست » یا
« این همه واجبی زدم      به عشق رهبرم زدم »


حسّ قدردانی خود را ابراز كنيد  -  وقتی او به شما کمک کرده و با عرّ و گوز و بگیر وببند و بزن و بکش از ریاست جمهوری تقــّلبی شما دفاع می کند، بگذاريد بداند كه شما قدردان زحمات او هستید. درهمین راستا، به آن وزیر اطـّلاعات کس مشنگ مورد تأیید او محلّ بدهید.


برای او دعا كنيد  -  که از شما بیشتر به آن احتیاج دارد. اگردر آن دنیا دگنکی در جای مناسب شما قرار دهند، مطمئن باشید که نصیب او برج میلاد خواهد بود.


سنّ خود را برای لحظاتی فراموش كنيد و با هم كارهای بچه گانه و شادی آور انجام دهيد  -  با هم وسط خیابان پاستور گل کوچیک بازی کنید، ولی خواهشاً در شمارش گلها تقلــّب نکنید.


قبل از نظافت و دور انداختن هر چيز با او هماهنگ كنيد  -  وقتی سه وزارتخانه را با همه دفتر و دستک و وزیران گوزمَلــَّـقشان جارو پارو کرده، دور می ریزید، قبلاً ندایی هم به او بدهید، هر چند که توفیری در کار مملکتِ به فاکِ فنا رفته نکند.


با هم به پياده روی يا گردش برويد  -  عصرها بروید پارک دانشجو در چهارراه ولی عصر تهران و لابلای گل و بوته و دار و درخت خلوت کنید که این پارک میعادگاه عاشقان پا کباخته و چاکخورده ای چون شماست. 


توقــّع نداشته باشيد فکرتان را بخواند  - اگر ناگهان هاله ای بر سرتان می درخشد و حس خفنی دارید که خود امام زمانید، به او هم بگویید که بداند احیاناً نایب کیست.


با هم بخنديد  -  شب در تختخواب با هم کتاب خطبه های امام جمعه حسنی را بخوانید، یا ویدیوی مصاحبۀ مصلحی پس از تظاهرات بیست و پنج بهمن  را تماشا کنید. از خطبه های نماز جمعۀ احمد خاتمی پرهیز کنید که باعث کابوس می شود. 


از جاسوسی كردن بپرهيزيد  -  آن را بسپارید به مادر قحبه هایی که در سازمانهای متعدّد اطـّلاعاتی و امنیتی و حفاظتی و حراستی، روز و شب، چپ و راست، به موازات هم، مشغول جاسوسی در کار ملــّت و یکدیگرند.


غذاهای مورد علاقۀ او را تهیه کنید  -  از عبّاس غفـّاری، دوست رمّال مشایی، دستورغذای دلمۀ لبنانی الغایط فی البول را گرفته و برایش شامی لذیذ و رومانتیک مهیا کنید.


درباره آينده گفت وگو كنيد  -  کم کم به او حالی کنید که مشایی چه کدبانویی است و چه هزاران هنرهایی که از سرانگشتانش نمی ریزد، باشد که مهرش در دل ایشان افتد.


بگذاريد او مرد خانه باشد  -  دست از سرپرستی وزارت نفت بردارید و بگذارید نان آور خانه او باشد.


بگوييد « معذرت مي خواهم »  -  اگرچه این کار از خنــّاق گرفتن برایتان دردناکتر است.


به قول های خود عمل كنيد  -  طرح هدفمندی یارانه ها را چنان تا ته اجرا کنید که ماتحت منتقدان فتنه گرکه هیچ، ماتحت ملــّت هم جر بخورد. 


گذشته ها، گذشته!  -  چنانچه با دستگیری رمّال مخصوصتان باعث آزردگی شما شده است، او را ببخشید و رمّال دیگری پیدا کنید که باب میل او هم باشد؛ جن ها را بگیرد و بیاورد دست آقا را ببوسند و در دیسکوی بیت رهبری با آهنگهای دی جی حدّادیان تکنو برقصند و شاخ افشانی و سم کوبی کنند.


چيزی از او مخفی نكنيد  -  ولی اگر کردید و او پیدایش کرد، بگویید « این هوگو جونه که از ونزوئلا اومده و داره اون زیر، فنرهای تختخوابو تعمیر می کنه. اونم که تو کمده، مورالس جونه که از بولیوی اومده لولاهامو روغنکاری کنه.  »


از كارهای عجيب و غريب او لذ ّت ببرید  -  وقتی حسّ شاعری اش گل می کند و کس شعر می بافد، جلو استفراغتان را گرفته، بلند بلند به به و چه چه کرده، او را با حافظ و سعدی و بخصوص شهریار مقایسه کنید.


با هم بازی کنید  -  دو کابینه انتخاب کرده، به آنها چوب و چماق و شوکر وباتوم و قمه داده، در صحن مصـلــّای تهران به جان هم بیندازید. اگر او شما را شكست داد، جر نزده، تنها لبخند بزنید. اگر شما او را شکست دادید، بگویید می دانید که مخصوصاً باخته که دل شما را خوش کند. این بازی را به ترتیب با مدّاحها و بسیج و سپاه و نیروی انتظامی هم تکرار کنید.


در برابر دوستانش به او افتخار كنيد  - هر وقت جنـّتی و مصباح به حضور می رسند، دستمال یزدی مصباح را که همیشه همراهش است، گرفته، خایه های سیّد را چنان برق بیندازید که چشمان آن دو پیرسگ را کور کند.


عكس او را در صفحه كامپيوتر و موبایل خود قرار دهيد  -  گرچه تمام کوچه ها و خیابانها و بزرگراهها و میدانها و در و دیوار داخلی و خارجی ساختمانها و اداره ها و بانکها و بیمارستانها و سینماها و مغازه ها و حمامها و توالتهای عمومی  پر از عکسهای اوست.


ماشينش را بشوييد  -  ماشین هم نشد، یک چیزش را – نه از آن چیزهایی که موسوی می گفت – بشویید.


با هم عبادت كنيد  -  بعد در فیس بوک صفحۀ مشترکی باز کرده برای امام زمان یک فرند ریکوئست بفرستید.


غذايتان را زير نور شمع بخوريد  -  بخصوص غذاهای عبّاس غفـّاری را که در زیر نور شمع، جلوه ای طلایی رنگ دارند.


خودتان را دوست بداريد  - واضح است که اعتماد به نفستان کم شده است. ویدئوی هالۀ نور را چند بار نگاه کنید و یاری گرفتن از سرپنجه های طلایی‌ دکتر مورتون مظاهری را  مد نظر قرار دهید، گرچه به قول ما ترکها پوخ دان کانفت چیخماز، یعنی‌ استحصال آب نبات از گه‌ ناممکن است! 


در ناخوشی مراقبش باشيد  -  وقتی خمار است به کنارش شتافته و دو سه بست سناتوری توپ برایش بچسبانید تا کیفور شود. 


در چشمان او بنگريد  -  خنـّاس منـّاسی را که به قول ترکها از چشمهایش می بارد، ندیده بگیرید.


عكسهای عروسی و سند ازدواجتان را به نمايش بگذاريد  -  عدد  ۲۴٬۵۲۷٬۵۱۶  را بر لنبرتان تاتو کنید، و روز تولدش او را به شهرک غرب برده و بدهید جملۀ « نظر من به احمدی نژاد نزدیک تر است » را به  سینه اش بکوبند.




قیژک کولی
خرداد  ١٣٩٠ 

۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

جلسۀ احضار امام زمان در دفتر ریاست جمهوری به مدیریت مشایی

در دفتر ریاست جمهوری واقع در خیابان پاستور تهران، دراتاق بزرگ و تاریکی که تنها نور چراخ سرخ رنگ کوچکی گوشه ای از آن را روشن کرده است،  احمدی نژاد، مشایی، حمید بقایی، و مجتبی ثمره هاشمی  دور میز چوبی کهنۀ گرد و سه پایه ای نشسته اند. روی میز که چراغ قرمز بر آن  می تابد، در دایره ای به موازات لبۀ میز، کارتهایی چیده شده و بر هر کارت یکی از حروف الفبای فارسی نوشته شده است.
احمدی نژاد دست در جیبش می کند و استکانی در می آورد.  آن را می بوسد و وارونه وسط میز می گذارد. می گوید:
« این هم استکان آقا که هر روز تو جلسه هیأت دولت توش چایی می ریزیم واسه ش. طفلک خیلی وقته چاییشو نمی خوره؛ می مونه سرد می شه. نمی دونین چقد دلم می گیره. »
ثمره هاشمی سرش را تکان می دهد و می گوید:
« آره خیلی وقته. البته بیشتر از اونیه که تو فکرمی کنی. دو سه هفته پیش مچ این جاکش مصلحی رو گرفتم؛ بعد از این که همه رفته بودن بیرون، داشت یواشکی چایی آقا را هورت می کشید. »
احمدی نژاد بُراق می شود:
« من می دونستم کار این حیدر سریشه. می گم قندها چه زود تموم می شه! آقا این همه قند نمی خورد با چاییش. عجب بابا! جاکش دم به ساعت چایی اُرد می ده تو جلسه ، آخرش چایی آقا رو هم کوفت می کنه!»
ثمره هاشمی دستش را روی دست احمدی نژاد می گذارد:
« خونتو کثیف نکن. فیتیله پیچش می کنیم. از این بابا کس مشنگتر فقط ملــّا حَسَنیه! »
احمدی نژاد آهی می کشد:
« من می بینم یه ماه بیشتره آقا نه فیس بوک میاد، نه اسکایپ میاد؛ اما چاییش داره خورده می شه. حتی این فرند ریکوئست بقایی رو هم جواب نداد؛ ایگنور هم نکرده حتی. »
بقایی ناله می کند:
« آره می خواستم ببینم اگه آقا حکم می کنه من این منشی رییس دفترجدید مو صیغه کنم. آخه باید اول طلاقشو از رییس دفترم بگیرم. »
احمدی نژاد چشم غرّه ای به او می رود و رو به مشایی می گوید:
« شروع کن اِسی جان، ببینیم چند مرده حلاجی. »
مشایی کتاب ضخیم و کهنه ای را از کیفش در آورده و روی میز می گذارد. احمدی نژاد خم می شود و نام آن را بلند می خواند:
« گنج الاسرار در طب و علاجات مسائل جنسی و ازدیاد قوّۀ باه »
مشایی دستپاچه می شود:
« آخ اشتباه شد! »
به سرعت کتاب را می قاپد و در کیفش می گذارد. کتابی دیگر که کهنه تر است در می آورد و روی میز می کوبد و بلند می گوید:
« در باب علوم غریبۀ خاصه، احضار ارواح، ادعیه، تعاویذ، سحر و طلسمات به ضمیمۀ تعویذات نقش بندی »
احمدی نژاد می پرسد:
« اینو از دکون کدوم عطـّاری گیر آوردی؟ »
« عباس غفاری تولدم بهم کادو داد. »
« همون رفیق رمّالت که این بی ناموسها گرفتن
؟ »
« آره. یک کتاب دیگه هم بهم داد به اسم طبخ الغایط  فی البول بشکل الدُلمة و الرُول بحسب السُنـّة و القول. دوسه صفحه شو که خوندم، بالا آوردم! »
« بابا اون که واقعاً روانش پاکه! »
« ولی کارش خیلی درسته. حیف! »
« آره، حیف شد. حالا تولد تو کی بود؟ پارتی مارتی انداختی ناقلا؟ »
« نیمه شعبون بود دیگه. »
« خب بابا، خالی نبند! شروع کن کارتو، بلکه آقا رو احضار کنیم، ببینیم چه خاکی باید سرمون بریزیم از دست این لات و لوتهای خایه مال سید علی. »
مشایی ریموتی از روی میز بر می دارد و به گوشۀ تاریک اتاق نشانه می رود. صدای سعید حدادیان بلند می شود که می خواند « سلام من به تو یار قدیمی، منم همون هوادار قدیمی ... »
احمدی نژاد داد می زند:
« نوار این مادر قحبه رو چرا گذاشتی؟ این که به خون منو تو تشنه ست. همین چند هفته پیش بود می گفت تو عورت منی و باید قطعت کنن! »
« آهنگ هایده ست بابا! من عاشق آهنگشم. کِر کار مجلس امشبمونه.  سفارش دادم بچه ها سی دی ام پی تری هایده رو برام بزنن، ولی واسه امشب حاضر نشد. »
« خب حالا، یه ذره کمش کن. جاکش صداش عین کاتیوشا می مونه! »
مشایی کتاب را می بوسد و آن را باز می کند. زیر لب چیزهایی می خواند و در جهات مختلف فوت می کند. عاقبت می گوید:
« همه با هم اول آیۀ اول سورۀ جن، بعد سورۀ فتح رو می خونیم. بعد ده دقیقه باید ذهنمونو از هر فکری تخلیه کنیم و فقط به آقا فکر کنیم. اگه تمرکز نکنین، ارواح ممکنه بیان، یا بدتر اجنه ممکنه مزاحم بشن. »
احمدی نژاد می پرسد:
« حالا آقا یا ارواح چطور تماس برقرار می کنن؟ »
« اونهایی که سنگین رنگینند، با الفبای روی میز تماس می گیرن. استکانو حرکت می دن و با حروف کلمه و جمله می سازن. اجنه و ارواح وقیح و پررو معمولاً مثل آدما حرف می زنن. آقا حتماً استکانیه! »
همه چشمها را می بندند و می خوانند و بعد سعی می کنند تمرکز کنند. هنوز دو دقیقه نشده، ناله ای  از گوشۀ اتاق آنها را از جا می پراند. مشایی بلند می گوید:
« ای عبدالله! خودت را معرفی کن! »
ناله کمی بلند تر می شود:
« منم. سعید ... »
« سعید کی ... کنگرانی؟ »
احمدی نژاد با تمسخر می گوید:
« نه بابا اون که زنده ست. »
ناله ادامه دارد:
« منم، سعید امامی، یار قدیمی. »
احمدی نژاد از جا می پرد.
« سعید تویی؟ چطوری حاجی؟ »
« بدم؛ خیلی بدم. هنوز از اون واجبیی که به خوردم دادن معده و روده ام ناراحته. همۀ پرزهاش ریخته! »
مشایی زیر لب و به سرعت شروع می کند به خواندن دعای دفع ارواح.
سعید امامی می نالد:
« محمود زنم چطوره؟ بهش بگو من .... »
ناگهان ناله ضعیف شده و خاموش می شود. احمدی نژاد رو به مشایی می گوید:
« چی شد پس؟ »
« ولش کن بابا، میاد سریش می شه، واسه این و اون پیغوم پسغوم می ده. کار مهمتر داریم. »
بعد بلند می گوید:
« دوباره شروع می کنیم. آیۀ اول سورۀ جن، سورۀ فتح، بعد تمرکز! »
باز دو سه دقیقه نشده ناله ای از گوشۀ دیگر اتاق می آید:
« آقا اون مدرک آکسفورد منو اسکن کنین بیاد اینجا، بلکه یه کار بهتر بهم دادن. از وقتی رسیدم، مأمور هم زدن استخرهای گه شدم. تو رو خدا ... »
مشایی به سرعت دعای دفع ارواح را می خواند و بعد داد می زند:
« ای بر پدرت! کـُردان بود. کی به این انچوچک فکر می کرد که پیداش شد؟ گفتم رو آقا تمرکز کنین. »
این بار پنج دقیقه ای گذشته است که ناگهان صدای زیر و ناهنجاری از گوشۀ اتاق همه را از جا می پراند:
« آقایان جریان انحرافی همه جمعاً، فقط جای دجال خالیه. همه تونو می دم از کون دار بزنن. تو روی ولی فقیه وایمیسین!؟ »
احمدی نژاد دستپاچه می گوید:
« این که جنتیه که! »
ثمره هاشمی در حالی که چشمهایش گرد شده، می گوید:
« نه بابا! جنتی زنده ست که! »
مشایی به سرعت دعای دفع را می خواند و بعد می گوید:
« شما یعنی نمی دونین جنتی نه زنده ست نه مرده؟ خارجیها به اینا می گن زامبی یا آن دِد. کدوم بنی بشری این قدر عمر می کنه!؟ خواهشاً درست تمرکز کنین. اره و اوره و شمسی کوره اومدن، آقا نیومد. »
این بار ده دقیقه ای می گذرد تا این که ناگهان همه احساس می کنند فضای اتاق بسیار سنگین شده است. همهمه ای، انگار از دور دست، می آید، شبیه صدای تکبیر جمعیت بزرگی است. ناگهان صدایی پیر امّا رسا از گوشۀ اتاق، تاریکی را می شکافد:
« این طور نباشد که ... »
همه از جا می پرند، حتی مشایی. احمدی نژاد با چشمانی نگران به مشایی نگاه می کند، انگار چیزی از او می پرسد. مشایی می گوید:
« آره، خودشه. »
صدا تکرار می کند:
« این طور نباشد که ... »
بقایی که سر خورده و تا چانه زیر میز رفته، با صدایی لرزان می گوید:
« آقا که صداش عین امامه! »
مشایی به او چپ چپ نگاه می کند و زیر لب می غرّد:
« خود خمینیه، الاغ! »
صدا ادامه می دهد:
« این طور نباشد که این کونیها را به دفتر ریاست جمهوری راه بدهید. در کار دین فشل می شود. »
احمدی نژاد آهسته می پرسد:
« کی رو می گه؟ »
ثمره هاشمی رو به مشایی پچ پچ می کند:
« غیر از تو کسی اینجا تیپش به کونیها نمیخوره. تویی همه ش با این هـِـنـِری مـِـنـِـری ها می پری! »
در همین لحظه از پشت پردۀ اتاق صدایی می آید. همه از ترس بیحرکت می مانند. حالا تنها صدای دندانهای بقایی که تند تند به هم می خورند، می آید. اندامی کم کم از تاریکی  بیرون می آید و به میز نزدیک می شود. مصباح یزدی است. مشایی داد می زند:
« کونی اینو می گه بابا! »
بعد در حالی که لبخندی حاکی از آسودگی خیال می زند، دعای دفع را می خواند. احمدی نژاد رو به مصباح می گوید:
« حاج آقا، ما جلسۀ فوق فوق محرمانه داریم مثلاً اروای شکممون. شما چه جوری اومدی این تو؟ »
« بنده هر جا خدای ناکرده نظری مخالف نظر ولی فقیه باشد یا منافع ولایت در خطر باشد، سرک می کشم و رفع نظر و دفع خطر می کنم. یکی از این برادران پاسدار محافظ اتاق شما پسر یکی از دوستان گرمابه و گلستان بنده است. ماشالله مثل پدر ظاهر و باطنش هر دو زیباست. »
مشایی زیر لب می گوید:
« منظورش جلو عقبشه! »
مصباح بی اعتنا کمی می چرخد و با دست اشاره می کند به اندام دیگری که آهسته از تاریکی بیرون می آید و خود را به میز می رساند. پاسدار جوانی است که سرش را پایین انداخته و در نور قرمز چراغ، صورتش به سرخی خون است. فانوسقه اش نیمه باز و آویزان است. مشایی نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد. احمدی نژاد ولی خشمگین است؛ فریاد می زند:
« حاج آقا شما دیگه کسی نمونده تو حوزه قارتشو نذاشته باشی، حالا افتادی به جون سپاهیا و بسیجیا!؟ اکـّه هی! »
مصباح بی اعتنا رو به پاسدار جوان می کند، دست او را به نرمی می گیرد، لبهایش را غنچه می کند و بعد با تأنی چشمکی به او می زند. در همین لحظه، استکان روی میزمی لرزد و شروع می کند به لغزیدن در وسط میز با حرکتهایی کوتاه و مقطع. مشایی دستهایش را بالا می برد و داد می زند:
« ساکت! ساکت! خودشه! »
همه زل می زنند به استکان. مشایی رو به احمدی نژاد می گوید:
« به حضرت عباس خودشه! آقاست! بپرس سؤالتو! سؤال کس شعر نکنی ها! سؤال مسئولانه و مدیرانه بکن. فقط یکی! زیاد بپرسی ممکنه قهر کنه. زود باش! »
احمدی نژاد چند بار زیر لب استغفرالله می گوید و عاقبت در حالی که به شدت هول شده است، شروع می کند:
« آقا قربونتون برم ... عج الله تعالی فرجه ... نه نه .... فرجک الشریف ...  ما دربست نوکر شماییم ها ... شما انشالله کی ظهور می کنین؟ ... نه نه، این نه ... من خیلی مخلصم ها ... من می برم یا سید علی؟ ... نه نه ... سؤالم اینه ... شما ظهور کنین اول بسم الله چیکار می کنین که ما مدیریت کنیم، از الآن ساختار پاختارهاشو بچینیم؟ »
احمدی نژاد در حالی که این سؤال را می پرسد، چشمکی ناشی از احساس موفقیت به مشایی می زند. مشایی دو انگشت شستش را به او نشان می دهد که احمدی نژ
اد آن را به معنای ایرانی اش تعبیر کرده و اخمهایش توی هم می رود.
استکان سرعت می گیرد و از حرفی به حرف دیگر می لغزد. مشایی حروف را به ترتیب روی کاغذ می نویسد:
« ا ... ف ... ع ... ل ... مکث ... س ... ر ... و ... ی ... س ... ا ... مکث ... د ... ه ... ا ... ن ... ک ... م ... مکث ... ج ... م ... ی ... ع ... ا »


این هم گزارش دیگری دربارۀ احضار امام زمان، این بار در بیت رهبری به مدیریت مجتبی خامنه ای:
http://gheyzhakekoli.blogspot.com/2011/07/blog-post_25.html


قیژک کولی
خرداد  ١٣٩٠

۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

محمود بالایه خداحافظ












(توجه – راهنمای رسم الخط در انتها آمده است.)


محمود بالا! خامنه ای قیـْزاندا
مدّاحلاریـْن قودوردوپ آنقیـْراندا
بوْینون توتوپ شومبول کیمی سیـْخاندا


                                             یادوندادی « پدر، پدر » دییَردۆن؟
                                             قحبه تکین غلیظ ده هَـلـَّـنـَردون؟


سیّد علی! محمود سنه هن دئمز
تـۆلکی قانی قورد قانیـْـنا هئش یئمز
فیـْریـْلداخچی یالانچی اینن دۆز دئمز


                                            چیـْخارتمیـْسان بو گده نی گـٶزۆوه
                                            ایندی چٶنۆپ سیـْچیـْر سنۆن اۆزۆوه


محمود بالا! مشاورۆن فالچی دی
سٶز یئرینه دیپلماسون قامچی دی
نه نابغه!؟ ائشَّک سندن یاخچی دی


                                            نه سیـْشمیـْسان مملکتین تاهیانا
                                            آراز سووی گـٶرمز دا طهراتینا


خامنه ای! دیییرسن به نه اوْلدی؟
بیر روضه خوان بیر گـۆنده رهبر اوْلدی؟
اوْ گـوْت وئرن هاشمی باعث اوْلدی


                                           یادش به خیر، خمینی نه بانـّاردی
                                           هر دن ده بیر سن سَفئکی دانـّاردی


رئیس جمهور بو ریخت اینن گـۆناه دی
ائله گـۆلـۆر دیییر به کی ماتاه دی
تکجه اوْنا ائشّکلر خاطیرخواه دی


                                          گئت گـٶر بالا، بلکه بیر کت تیکدیردۆن
                                          الله قوْیسا بیر گـۆن سنده سیکدیردۆن


سیّد علی! ظالیم یئرده قالانماز
سندن بیزه ولی فقیه چیـْخانماز
چیـْخسادا بیر پوْخ پۆسۆری اوْلانماز


                                         سنۆن تایی قدرته چوْخ گلیپدی
                                         بیر آز دٶزۆپ، سوْنرا دا سیکدیریپدی


خامنه ای! الله قبرۆن زیـْغلاسیـْن
قوْدوخلارون غصّه لردن دیـْغلاسیـْن
محمود قورخوپ تومانینا قیـْغلاسیـْن


                                        لعنت اوْلسون ایکیزۆنده آتوزا
                                        ایتلر سیـْشسیـْن اوْ کیف توتموش ذاتوزا
 


قیژک کولی
خرداد ١٣٩٠



راهنمای رسم الخط ترکی آذری در ایران:

یـ       بیر     یک
یـْ       قیـْز    دختر
ئـ       یئـر    زمین
و       بوز    یخ
وْ       توْز    گرد
ۆ       اۆز    صورت
ٶ       اٶز    خود

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

ریاست نامۀ احمدی

اینها تراوشات ذهن آشفته و پریشان من است چند روزی بعد از انتخابات ٨٨. فکر می کنم گرچه احساساتمان هنوز همان طور، بلکه بیشتر، جریحه دار و تند است، امیدمان کاسته است. امید تپش قلب فرداها در سینۀ تنگ امروز است؛ باشد که بزودی به سان خشم و انزجارمان رو به فزونی گیرد. حالا بپردازیم به هجو:

اتل متل توتوله                          مُجی و دُکی کوتوله
رفتن پیش سیْد علی                    سیّد گوش بـَل بـَلی
وافور و سیخ به دستش                جیلیز و ویلیز به بَستـش
دُکی اونو دعاش کرد                  دستشو تو عباش کرد
با دستمال مخملی                       خایه های سید علی
حالا نمال کی بمال                     تخمهای پر خطـّ و خال
مُجی به دُکی چشمک زد              دُکی به علی پاتک زد
سرشو گذاشت رو شونه ش          ترمز برید تو چونه ش:

« علی به من حال بده                 دورۀ چارسال بده
دورۀ من زود گذشت                  در سفر کوه ودشت
دهاتها و اُستانا                          نیویورک و هاوانا
اردبیل و اَرادان                        سلسبیل و خراسان
کلمبیا و مسکو                          مازندران و اسکو
ملــّت اومد به پیشواز                  با طبل و ساز و آواز
صاحب بیت المالم                     آتیش زدم به مالم
سیب زمینی غزّه                       با جُکهای بی مزّه
سهمیۀ عدالت                           با ژست پر ملاحت
قیافۀ میمونی                            پرتغال صهیونی
بنزین پونصد تومن                    به زعم دکتر اَ.ن.
از همه چیز مهمتر                    از نون شب واجبتر
انرژی هسته ای                       پخش می کنم بسته ای
در صحنۀ جهانی                      ریدم به هر که دانی
دشمنو من نمودم                      عروسی بود تو کونم
هلوکــُسو تکوندم                      اسرائيلو چزوندم
سازمان ملل که رفتم                 چیز غولو شیکستم
ملت همه تو کفم                       هالۀ نور بر سرم
دنیا حالا با منه                        عاشق دکتر اَ.ن.ـه
چاوز جون و مورالس              این رفقای مخلص
حزب الله و الحماس                 خوش گوشتهای کاراکاس
سوریه و بشارش                    گلبدّین و الاغش
گداهای تو کــُمُر                     حالا نخور کی بخور
عدالت جهانی                         بی من کجا توانی؟
معجزۀ دو قرنم                       این همه کار که کردم!
امّا چشـَم سیر نشد                   روباه من شیر نشد
جاهایی هست ندیدم                 توی اونا نریدم
اسرائیل و فرانسه                   مرّیخ و شهر قصّه
واشنتگتن و آمازون                ته چاه جمکرون
دلم ریاست می خواد               وگرنه غرب خوار می گاد
بذار بیام دوباره                     نذار بشم بیکاره
حسین بیاد صلح می شه           رنگ همه سبز می شه
خاتمی با ایل میاد                   هاشمی با فیل میاد
کرّوبی و نن جونش                عبادی و منشورش
هر چی سوسول فوفوله            توی نظام می لوله
ملت می شن ولنگار                آزاد و بی بند وبار
دشمن ما شاد می شه               غبغب اون باد می شه
من بمونم خوار می گام            دشمنو از کون می گام
براندازهای نرمو                   مسلــّحهای گرمو
به اعتراف میارم                   بعد پای دار میارم
هنرمندو میارم                      چوب تو کونش میذارم
هر کی که اهل حاله               کون مون اون حلاله
امنیت اخلاقی                       یا که دیار باقی
جمهوری اسلامی                  اسلامیه اسلامی
توروخدا حال بده                   یه دور چار سال بده
تورو به جون مهدی               خیرشو زود ببینی »

علی به سرفه افتاد                 تو پیشونی ش چین افتاد
وافورو زد به کلــّه ش            گرگ شد و زد به گلــّه ش:

« احمدی بوزینه                  نقشۀ تو همینه؟
دولتِ مهرورزیده                ملــّـتو خر فرضیده!؟
مردم اگه بفهمن                   به ریشمون می خندن
میان توی خیابون                تظاهرات تو میدون
نظام خطر می افته              توی هچل می افته
داد و هوار و فریاد              زنده باد و مرده باد
انقلاب مخملی                    تا سقوط سید علی »

مُجی پرید تو حرفش            دستشو گذاشت رو دستش:

« بابا جونم جوش نزن         یک پُک قــُلــّـاج بزن
ملــّت که جون ندارن           خایۀ اون ندارن
پاشن بیان خیابون               تظاهرات تو میدون
تازه اگر هم بیان                همه جلوش درمیان
بسیجی و سپاهی                نیروی انتظامی
با باتوم و اسلحه                 با اشک آور، با قمه
کبوتر ولایت                     لاتهای با مروّت
جنده های چادری               صیغه های پا دَری
سرلشکر گنده بک              فرماندۀ بعلبک
فاطمه کماندوهَم هست         حدّاد قاتلم هست
جنتی هاف هافو                خاتمی واق واقو
مصباح و حجتیه               مُفخورای فیضیه
مرتضوی میاریم               دمارو در میاریم
شورای نانگهبان               مجلس ناخبرگان
هر کی که نونخورماست     ذوب ولایت ماست
اگر بازم پیش بیان             روسیه و چین میان
پوتین با پوتین میاد            هوجینتا با مین میاد
جلوشونو می گیریم            رو سرشون می رینیم
احمدی یار غاره               بذار بیاد دوباره
سید علی و ولایت             احمدی و ریاست »

هر سه تا کیفور شدن         مست زر و زور شدن
بشکن زدن و خوندن         شبو به صبح رسوندن:

« سید علی و ولایت         احمدی و ریاست
احمدی و ریاست             سید علی و ولایت »

ملــّت ولی شنیدن             تو مشتشونو دیدن
پیر و جوون سبز شدن      آمادۀ رزم شدن
ریختن همه خیابون          تظاهرات تو میدون
شبا به الله اکبر                دعای مرگ رهبر
مؤمن بگیر تا قرتی          کامبیز بگیر تا مـِـیتی
مردم ما نترسن               چون همه با هم هستن
پلیس سپاه بسیجی           هی می خورن گیج گیجی
بی شرفای مزدور           با گوش کر چشم کور
هرچی جنایت کــُنن         از جور حمایت کــُنن
هیچ اثری نداره              ظالمه کم میاره
الآن که من نشستم           قلم به دست گرفتم
مردم ما می جنگن          هر راهی رو می سنجن
برای آزادیشون              می گذرن از جونشون
دورۀ ظلم سر اومد          نقابشون ور اومد
سید علی و احمدی          مجتبی و هر خری
دور شما تموم شد           مثال مصر و روم شد
به پیشگاه ملــّت             هیچ پخی نیست ولایت
یا به قول ما ترکها          کوتاه و خیلی شیوا:

« سیْد علینی آشیرّوخ      پُخ سَقــَّلینه قــُویّوخ
احمدی ده سیکدیرَر        بیرخـُت شالوار تیکدیرَر»


قیژک کولی
تیر ١٣٨٨

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

ارتحالیدی


توصیه هایی برای گذراندن ارتحالیدی (= ارتحال + هالیدی) در جواب شکوه های یاران خسته:
 

بگو دردت، شنو درمان ز قیژک                   که بر تو ارتحالیدی مبارک
بگویی « بی حیا
تبریک نیه اُولدی!؟ »           بگویم تسلیت تبریک بیر اُولدی
« چه بیدادی در ایران و دمشق است! »         ولش کن! ارتحالیدی روعشق است
« دلم از جور و استبداد خون گشت! »          عـَرَق در ارتحالیدی بزن مـَـشت
« به هر جا سیْدعلی وان روی نحسش! »        بــِشاش در ارتحالیدی به عکسش
« وزارتخانه ها بی سرپرستند! »                 به تخمت! ارتحالیدی که بسته اند
« اسی محمود را شاید به گا داد! »               چه بهتر! ارتحالیدی شوی شاد
« ز ظلم سیْدعلی تا کی بسوزیم!؟ »               به ریشش ارتحالیدی بگوزیم
« پس این بی غیرتیها کی سرآید؟ »               رَگــَت (!؟) در ارتحالیدی برآید
« چو تهران، دوزخی کـِی بود در دهر!؟ »      برو در ارتحالیدی خزرشهر
« به مانتو روسری هستیم محکوم! »             سفر کن ارتحالیدی به بُدروم
« ملول از دیو و دد گشتم، بشر کو؟ »            برو در ارتحالیدی ابرقو
« ازاین بالاترین حالم به هم خورد! »            بخون در ارتحالیدی حسین کـُرد
« بگو قیژک چه شاید با دلی خون؟ »            بزن دف! ارتحالیدی بــِـتــِـرْکون!



قیژک کولی
خرداد ١٣٩٠

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

دین در خطر است آی!













واکنشی به گفتۀ اخیر مصباح یزدی که « دین در خطر است! »:


فحشا و فسادی که عیان است
بیکار شده هر چه جوان است
هر چیز که بینی چه گران است
خرجی به دلار، دخل قران است

اینها شده دایورت به تخمش:
« ای وای، ای وای!
دین در خطر است آی! »

سرمایۀ کشور که کلان است
در کیسۀ آخوندْ فلان است
یا کاسۀ لبنانْ، دگران است
بیلاخ واسه هم وطنان است

اینها که بُوَد پشم:
« ای وای، ای وای!
دین در خطر است آی! »

ایران نـَـبُوَد، این چه مکان است!؟
عصر حجر است، این چه زمان است!؟
رفتار همه چون حَیَوان است
این مایۀ خجلت به جهان است

اینها که نشد درد:
« ای وای، ای وای!
دین در خطر است آی! »

این میهن ما را چه سران است!؟
در کاسۀ سر مغز خران است
امنیت ما دست دَدان است
آدمْ بچه گاییده دهان است

مصباح ِ الاغ است زند عر:
« ای وای، ای وای!
دین در خطر است آی! »

بیداد رژیم از که نهان است!؟
ملت ز فشارش به امان است
روز و شبمان داد و فغان است
از چشم همه اشک روان است

تف بر روی آخوند که گوید:
« ای وای، ای وای!
دین در خطر است آی! »

در میهن ما دین سرطان است
بیماری هر پیر و جوان است
سوهان شده بر روح و روان است
بیرون شده از تاب و توان است

گور پدر هر که بگوید:
« ای وای، ای وای!
دین در خطر است آی! »

شالودۀ دین وهم  و گمان است
دین بند به هر دست و زبان است
گر رو بدهی، چون خفقان است
در دستِ بَدان گــُرز گران است

خر بود هر آن کس که بپنداشت:
« ای وای، ای وای!
دین در خطر است آی! »


قیژک کولی
خرداد ١٣٩٠

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

به خونخواهی سحابی ها


ای سیّد جانی که کـُشی‌ پیری و فردا
در سوگ پدر نیز کـُشی‌ دختر او را
بر درگه هر بـُت که پرستی‌ دعا کن
تا در پی‌ تو، مرگ رباید سَبَق از ما


قیژک کولی
خرداد ۱۳۹۰