۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

عکسهایی پر معنا از احمدی نژاد، مشایی، و دیگر اجامر


احمدی نژاد: « به کامران گفتم حالا که از خودت در آوردی، اقلاً نود درصد در می آوردی بی عرضه. »
مشایی: « از این کامران سوسول تر و بی خایه تر، خودشه. همین شصت و خرده ای هم من دو ساعت باهاش چونه زدم، در آورد. »




احمدی نژاد: « اسی، جون تو قالبِ سوراخ تو دیوار حیاطمونه تو نارمک. یه استنبولی ملات سیمان درست کنم، حله. »







احمدی نژاد: « اسی، این صبیه ات کجاست بابا؟ این آقا پسر گل ما دلش ضعف رفت. مالو ندید که نمیشه خرید که! »









« ما یا کلاه سر ملت می گذاریم ...» 



« یا کلاه از سرشون ور می داریم! »
احمدی نژاد: « اسی، سید گاییده ها، گیر داده سه پیچ! »
مشایی: « بی خیال باش! دادم هر روز یه خرده قهوه اش رو تلختر کنن. » 
مشایی: « بیا این کتاب طبخ الغایط فی البول بشکل الدلمة و الرول بحسب السنتة والقول عباس غفاری رو بده خانومت بخونه یه ذره آشپزی یاد بگیره. دخترم از لاغری شده عینهو چوب خشک، از بس که برنج شفته و گوشت سوخته گذاشتین جلوش. »
بقایی: « به نظرت این منشی جدیدۀ من می ده یا نه؟ »
« فکر کنم بده ... »


مشایی: « صد دفعه گفتم این قدر شبها دیروقت تنها تنها ماهواره نیگا نکن. ببین دستتو به چه روز انداختی! »





فکر هر سه: « یا ابوالفضل! این احمد خاتمی باز جو گیر شد. الآن می زنه جلوبندیمونو می آره پایین. »
احمدی نژاد: « رحیمی جون، اینو ول کن بابا! بیا کتاب اسی رو بخون در بارۀ ازدیاد قوۀ باه! ببین هنوز درست ننشسته چی زده بالا! »
مشایی: « عذر می خوام، چیزی فرمودین؟ »
خامنه ای: « خودتون رو به کری نزنین! لب تر کنم، در اثنای سه سوت، همشیره و والدۀ جنابعالی را بر هم منطبق می کنن. »
« باباجان دروغ چرا تا قبر آ آ آ آ! »

















حدادیان: « عجب عورت گنده ای داره این احمدی نژاد فسقلی!! »





همگی: « ای حضرت صاحب زمان
آماده باش آماده باش
بهر ظهور از جمکران
آماده باش آماده باش
ای مردمان دست به آب
وقت طهارت آمده
از شوق دیدار مبال
کونها همه پیدا شده »
« بابا به امام زمان، من خودم اندازۀ یه مرجع تقلید حالیمه، فقط گل کلم سرم نیست. »
احمدی نژاد: « اونه ها! اون کس کش بود شعار داد! »
مشایی: « اون بود؟ »
احمدی نژاد: « آره خود جاکشش بود. »
مشایی: « می دم همچی مهری بهش بورزن که مهردونش از وسط چاک بخوره! »
احمدی نژاد: « عجب سفر پر باری بود. هم جزئیات طرح هدفمندی یارانه ها رو تکمیل کردیم، هم به لشکر امام زمان یه سرباز اضافه کردیم؛ خدا رو چه دیدی، بلکه هم دو تا سرباز. اون چاه هوایی رو امام زمان خودش درست سر بزنگاه فرستاده بود. »
اعظم خانم: « واه واه، خدا به داد! چقد دستشوییشون تنگ و تیلی بود! » 

« آی کردنم درد می کنه! »
خامنه ای: « به به آقا محمود عزیز، پارسال چاکر هم ساز، امسال قاطر لج باز. نیشتون هم که ماشالله مثل همیشه تا بناگوش گشاده است. اندکی بهتون خندیدم پررو شدین. دفعۀ آخر باشه. بازم پررو گیری بفرمایین، می دهم با همین شال سیاهتون، در میدان هفت حوض نارمک، از ماتحت مبارک دارتون بزنن! »
احمدی نژاد: « این اسی خیلی حالیشه ها، ولی عجب چسهای ستمی می ده! »

احمدی نژاد: « مواظب باشم عورتم نیفته بیرون، وگرنه هزار تا حرف در میارن! .... حالا آقایون امامها محکم بشینین، می خوایم بچّرخیم! »
« اختلافی نیست! رهبری و رئیس جمهور همه حرفهاشون بالاخره یه جایی به هم می رسه. »
فکر هر دو: « چایی آقا امام زمان رو چرا نیاوردن پس؟ »
« خانم منشی، به امام زمان، آقای بقایی کار به خصوصی نداره. من می شناسمش، زود تموم می شه. اگر هم چیزی شد، من همین جوری شما رو سردست می گیرم، شخصاً می برمتون تهران کلینیک. »
« من جن گیرم، جاکش!؟ مردی واسّا بیرون! »
« آقای معلم موزۀ بریتانیا! اجازه است ما این آجرشکسته هه رو ببریم خونه به اعظم و مامانمون نشون بدیم! به خدا فردا صبح سالم برش می گردونیم. » 
جایزۀ کسکار بیشترین منشیهای زمین زده شده برای آقای بقایی!
« امام زمان خودش گرا داده. اگه موشک شهابو این وری بزنیم، می ره، می ره، آخرش صاف می ره تو کون اوباما! ...
... از این وری اگه بزنیم یه راست می‌‌ره‌ لا پای نتنیاهو. » 

« سید علی که اومد تو، اومدم یهو پاشم، با کون خوردم زمین. آخه یک از این برادران قاچاقچی ابسلوت آورده بود، با بقایی نشسته بودیم تا خرخره خورده بودیم جون شما. »
احمدی نژاد: « بابا به خدا این پشت شیشه است، کاری نداره بنده خدا! ضرب در قرمز هم زدیم که جلوتر نیاد. » 




 قیژک کولی
مرداد  ١٣٩٠




۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

جلسۀ احضار امام زمان، این بار در بیت رهبری به مدیریت مجتبی خامنه ای


در پی تلاش تیم احمدی نژاد و مشایی برای احضار امام زمان که من گزارشش را قبلاً خدمتتان داده ام (لینکش را در آخر آورده ام)، این بار تیم خامنه ای مقابله به مثل کرده و قصد دارد با مدیریت مجتبی امام زمان را احضار کند:


در اتاق پذیرایی بیت رهبری، مقام معظم عمامه اش را به سبک دستار خراسانی بسته، چفیه ای ابریشمی به گردن انداخته و بر مبل استیلی لم داده است. در کنارش بر روی زمین، تکیه زده بر چند پشتی، بغل هم، به ترتیب مجتبی (پسر مقام معظم)، جنتی، احمد خاتمی، حیدر مصلحی، جعفری (فرماندۀ سپاه)، سعید حدادیان (مداح رهبری)، علی لاریجانی، و حسین شریعتمداری نشسته اند. مصباح یزدی هم آمده، ولی چند دقیقه قبل با یکی از پاسداران محافظ جعفری که جوانی خوش بروروست، بیرون رفته برایش مسئله ای شرعی را بشکافد.
مقام معظم با یک دست با چفیه اش ور می رود و با دست دیگرش کاتالوگ بزرگ و کلفتی را ورق می زند: کاتالوگ اسبهای مسابقات اسب دوانی  درلندن و پاریس و دبی و غیره است. صفحه ای از کاتالوگ را به مجتبی نشان داده و می گوید: 
« مجتبی جان، این اسمش چیه؟ »
مجتبی تپق زنان و به زور می خواند:
 »Sexy Beast« 
مقام معظم می پرسد:
« یعنی چه؟ »
مجتبی مِن مِن می کند. مقام معظم می گوید:
« مهم نیست. بخرش! اسمش را عوض می کنیم که غربی نباشد. می گذاریم حیدر فرّار! »
مصلحی دستش را تند از سوراخ دماغش بیرون می کشد و با پتوی زیرش پاک می کند. نیشش باز می شود. دستش را بر سینه می گذارد و می گوید:
« آقا ما همیشه در خدمت آماده ایم. »
شریعتمداری زیر گوش لاریجانی می گوید:
« این که حیدر حماله! »
مقام معظم کاتالوگ را بردستۀ مبل، روی کاتالوگ دیگری (جدیدترین عباها و عمامه ها در نمایشگاه مد جدّه) می اندازد و می گوید:
« خوب پس این عنصر معلوم الحال کجاست که مراسم را اجرا کند؟ »
مجتبی با دست به دو مأمور امنیتی دم در که مثل دیوار می مانند، اشاره می کند. لحظه ای بعد، آن دو، مردی چشم و دست بسته را می آورند و جلوی مقام معظم به زانو می نشانند.
لاریجانی زیر گوش شریعتمداری می گوید:
« این که عباس غفاری، رمال و جن گیر ویژۀ مشاییه. »
شریعتمداری نیشخندی می زند و می گوید:
« بعله، خود ملعونشه. با بچه ها کـُلــّی روش کار کردیم و زحمت کشیدیم، تا تائب شد. »
« عجب! مگه این قدرت مافوق طبیعی و شیطانی نداشت؟ »
« آره ولدالزنا. همه چی رو روش امتحان کردیم، کارگر نشد: انفرادی، اعدام نمایشی، شیشه کوکا مشهدی، موشک آرپی جی، اون هم از سرش، نه تهش که نازکتره. حتی چند تا از جنهای مورد علاقه شو بچه ها صیغه کردن و جلوی چشمش با اونها فلــّه ای جماع کردن. اثری نداشت. »
لاریجانی حرفش را می برد:
« حکم شرعی صیغه کردن اجنه چیه راستی؟ »
« اگه در راه حفظ نظام باشه اشکال نداره. آقای مصباح فتوا داده که وطی از دُبُر هم با اجنه بلامانع است، به شرطی که از تـُف سید اولاد پیغمبراستفاده بشه و در هر ببر و بیار هم بگن عجل الله تعالی فرجه الشریف، یا اگه تندش کردن باید بگن روحی فداه، روحی فداه، روحی فداه. » 
« آخر چی شد تائب شد؟ »
« آخر جیرۀ مدفوعشو قطع کردن.  تا دست می کرد از پایین بگیره و بخوره، بچه ها می قاپیدن و نمی ذاشتن. بالاخره از زور گشنگی حاضر شد همکاری کنه. »
دو مردِ دیوارمانند چشمها و دست غفاری را باز می کنند. مقام معظم نگاهی تحقیرآمیز به سراپای او می اندازد و به مجتبی اشاره می کند. مجتبی به غفاری می گوید:
« ادبت کو رمال!؟ ادای احترام کن. »
غفاری آهسته می گوید:
« سلام علیکم حضرت آیت الله. »
جعفری بلند می شود، کشیده ای محکم به گوش غفاری می زند و داد می کشد:
« آیت الله چیه، رمال ملعون!؟ بگو امام خامنه ای. »
غفاری آهسته تر می گوید:
« سلام علیکم حضرت امام. »
مقام معظم سرش را به رضایت تکان می دهد و می گوید: 
« شروع کن. » 
غفاری به اطرافش نگاه می کند و می گوید:
« حضرت آی ... ببخشید حضرت امام، قرار بود کلاً چهار نفر باشیم، تعداد خیلی زیاد شده، تمرکز جمعی مشکل می شه. »
مجتبی سرش داد می زند:
« خفه شو، رمال! کارتو بکن! » 
غفاری سرش را پایین می اندازد، از جیبش یک دسته کارت الفبای فارسی در آورده و به شکل دایره ای می چیند و بعد یک نعلبکی از جیب دیگرش در آورده و وارونه در مرکز دایره قرار می دهد. با سر به حدادیان اشاره می کند و می گوید:
« لطفاً یه چیزی بخونید. »
حدادیان می ایستد و رو به مقام معظم شروع می کند به بلند بلند خواندن:
« شده ام بت پرست تو
قسم به وافور و بست تو
به کنج تکیه، به روز و شب
شده ام من خر مست تو، وای
شده ام من خر مست تو
دور فتنه دیگه تمومه
دولت ا.ن. در یَدت مومه
فدای تو این مرز و بومه
همه با ناز شست تو، وای
همه با ناز شست تو »
مقام معظم چشمانش را بسته و روی دستۀ مبل به یاد جوانی ها دو دستی ضرب گرفته است و سرش را به این ور و آن ور تکان می دهد و حالش را می برد. مدح که تمام می شود، می گوید:
« آورین، آورین! کار خودتونه؟ »
حدادیان جواب می دهد:
« بعله حضرت امام. هم آهنگش، هم شعرش از این بندۀ حقیره که مذاب حرارت ولایتم. »
بعد به هیجان آمده و دوباره شروع می کند به خواندن:
« دوسِت دارم می دونی
 که این کار دله
 گناه من نیست
تقصیر دله
عشق تو دیوونه م کرده ... »
مجتبی به حدادیان چشم غره می رود و با حرکت تند دست اشاره می کند، ساکت شود. بعد به غفاری می گوید که شروع کند و به مأموران ِ دیوار مانند دم در اشاره می کند، چراغها را خاموش کنند. حالا تنها روشنایی اتاق از نور چند شمعی است که پای مبل مقام معظم روشن است. 
غفاری زیر لب چیزهایی می خواند و در جهات مختلف فوت می کند و بعد می گوید:
« حضرت امام، آقایان اساتید، همه با هم آیۀ اول سورۀ جن، بعد سورۀ فتح رو تلاوت می کنیم. بعد ده دقیقه باید ذهنمونو از هر فکری تخلیه کنیم و فقط به آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف فکر کنیم. اگه تمرکز نکنیم، ارواح ممکنه بیان، یا بدتر اجنه ممکنه مزاحم بشن. »
همه چشمها را می بندند، می خوانند و بعد سعی می کنند تمرکز کنند. ناگهان صدای مشکوکی که بی شباهت به صدای جر خوردن فرش نیست، سکوت اتاق را پاره پاره می کند. جنتی از ترس سرش را می کند زیر پتو. جعفری کُلتش را می کشد. صدای سرفۀ مصلحی می آید - که چند ثانیه ای تأخیر کرده و دیگر برای استتار دیر شده است - و بعد زمزمۀ مصلحی که می گوید:
« بد مصب تو این آبگوشتهای بیت این قد نخود می ریزن! »
مجتبی می گوید:
« آقا خواهشاً ساکت باشید! اینجا بیت رهبریه، مستراح پارک دانشجو نیست که! »
همه دوباره چشمها را می بندند و سعی می کنند تمرکز کنند.
چند دقیقه در سکوت می گذرد. ناگهان صدای بلند و رسایی که ازگوشۀ تاریک اتاق می آید و بی شباهت به طنین صدای مقام معظم نیست، همه را از جا می پراند:
« سید علی پیپت کجاست؟ خوب تو اون قحط الرجال به نان و نوایی رسیدی. همه ش زیر سر اون مارمولک، هاشمیه، مطمئنم. »
مقام معظم فریاد می زند:
« خفه ش کنید این جن پلید را! »
مصلحی که گیج شده است، می گوید:
« این که بهشتیه که! »
احمد خاتمی او را نیشگون می گیرد و در گوشش می غرد:
« ببند دهنتو، کس مشنگ! »
غفاری زیر لب و به سرعت شروع می کند به خواندن دعای دفع ارواح. هنوز تمام نکرده که جعفری بلند می شود، لگدی به پهلویش می زند و فریاد می کشد:
« جاکش، حواستو جمع کن. »
جنتی غرولند می کند: 
« پیر سگ! از دست توله سگهاش کم می کشیم، حالا خودشم تشریف آورده. کون کش آلمانی! »
غفاری پهلویش را می مالد و می گوید:
« تقصیر بنده نیست. تمرکز باید به طور کامل روی آقا امام زمان باشه، وگرنه ارواح دیگه مزاحم می شن. دوباره شروع می کنیم. آیۀ اول سورۀ جن، سورۀ فتح، بعد تمرکز! »
باز دو سه دقیقه نشده که صدای زیر و جیغ مانندی از گوشۀ دیگر اتاق می آید:
« نظام چی چیَه؟ هی نظام نظام می کونی! نظام یعنی تو خودت، با اره و اوره و شمسی کوره! تو اجتهاد نداری. در شأن مرجعیت نیستی. اصلاً سواد نداری. اندازۀ گاو مش حسن هم فقه حالیت نی، خودتو کِردی ولی فقیه.  چه ولایتی، چه فقیهی، چه کشکی! »
مقام معظم نعره می زند. عصایش را از کنار مبلش بر می دارد و به طرف صدا پرت می کند. جعفری از جا می پرد. کـُلتش را می کشد و چند بار به سوی تاریکی تیراندازی می کند. شریعتمداری هم که از جورابش کاردی بیرون کشیده، فریاد می زند:
« خایه داری بیا تو نور، بزنم ناکارت کنم، ای گربه نرۀ ضد ولایت فقیه! »
احمد خاتمی و جنتی عربده می کشند و فحش خواهر و مادر می دهند. حدادیان خود را به غفاری رسانده و او را به باد کتک گرفته است. مجتبی، غفاری را از زیر دست و پای او نجات می دهد و می گوید:
« آقا ولش کنین! تقصیر این عبدالله نیست. شما باید درست تمرکز کنین. بفرمایین بشینین خواهش می کنم. »
همه که آرام می گیرند، غفاری باز شروع می کند. این بار پنج دقیقه ای که  می گذرد، صدای آواز زنی از گوشۀ اتاق می آید و کم کم بلند می شود:
« شبا همه ش به میخونه می رم من
سراغ می و پیمونه می رم من
تو این میخونه ها خستۀ دردم
به دنبال دل خودم می گردم
دلم گم شده پیداش می کنم من
اگه عاشقته، وای به حالش
رسواش می کنم من »
حدادیان شروع کرده است و با او می خواند:
« اگه عاشقته، وای به حالش
رسواش می کنم من »   
مجتبی داد می زند:
« حاج سعید، لطفاً رو آقا امام زمان تمرکز کنین، نه هایده! »
حدادیان سرش را تکان می دهد و می گوید:
« شرمنده م. شیطون یه لحظه رفت تو جلدم، عورتم افتاد بیرون. خیلی شرمنده م. تکرار نمی شه. »
این بار ده دقیقه ای می گذرد تا این که ناگهان همه احساس می کنند فضای اتاق بسیار سنگین و خفه شده است. ناگهان از بالا، انگار از توی سقف، صدایی پیر ولی رسا سکوت اتاق را می ترکاند:
« اگر من از اول بَه تو رو ندادَه بودم، حالا مملـَکت اسلام این طور فشل نشدَه بود. من در بیمارستان کـَه بودم، گفتم « خر » یا شاید « خُناق » یا « خوارکسه »؛ خُرخُر کردم یا خِرخِر کردم، یا اَخ تف انداختم؛ من ِ بی شرف، من ِ بی ناموس، من ِ دیوث، کِی گفتم « خامنـَه ای »؛ کجاست این هاشمی قرمساق کَه جوابگو بـِشـَد؟ »  
همه خشکشان زده است، جز مقام معظم که رنگ از رخسارش پریده و مثل بید می لرزد. مصلحی می گوید: 
« هاشمی رفته گل بچینه. »
احمد خاتمی سقلمه ای به پهلوی او می زند و در گوشش می گوید:
« تو فقط یه ریز گاف بده ها! کس میخ! »
حدادیان جسارت به خرج می دهد، از جایش بلند می شود و بلند بلند شروع می کند به خواندن:
« خمینی ای امام
خمینی ای امام ... »
صدا فریاد می کشد:
« خفـَه! این کیَه!؟ انگاری خرهای خمین و گلپایگان، همَه با هم، دارند می گوزند. »
 حدادیان ساکت می شود. سرش را پایین می اندازد و می رود، می نشیند. صدا ادامه می دهد:
« من گفتم آب را مجانی می کنیم، برق را مجانی می کنیم، اتوبوس را مجانی می کنیم، مدارس و دانشگاهها که مجانی بود. گفتم پول نفت را بین مستضعفین توزیع می کنیم. پس چَه شد؟ حالا مردم می گویند عجب مادر جندَه ای بود. من به مردم گفتم شما را انسان می کنیم. بَه جای مملـَکت امام زمان، مملـَکت بُکن بُکن راه انداختید. من گفتم همه با هم، نگفتم همه رو هم! » 
مجتبی جرأت کرده، پایش را دراز می کند و لگدی به پهلوی غفاری می زند. غفاری شروع می کند به خواندن دعای دفع ارواح. در این لحظه، در اتاق آرام باز می شود و مصباح یزدی دولــّا دولــّا داخل می شود و بغل دیگران می نشیند. با انگشتانش روی زبانش را می جورد، بالاخره تار موی فرفریی را پیدا می کند، آن را بر می دارد و به پتو می مالد.    
صدا دارد کم کم ضعیف می شود:
« همه جا را به فـَساد کشاندید. این کونیها را دیگر چَرا به بیت رهبری راه می دهید؟ ... »
صدا که قطع می شود، جعفری و حدادیان و شریعتمداری از جا می پرند و غفاری را به باد کتک می گیرند. در این حین، نعلبکی شروع می کند به سر خوردن. غفاری، زیر دست و پا، آن قدر داد می زند و اشاره می کند که مجتبی متوجه می شود و فریاد می کشد:
« ساکت! ساکت! آقا داره تماس می گیره. »
غفاری در حالی که سرش زیر فشار پوتین جعفری دارد له می شود، به زحمت می گوید:
« بله، قطعاً آقاست. حضرت امام! هر سؤالی داری بپرسید. »
مقام معظم که رنگ رخسارش کمی برگشته است. دست در جیب گشاد عبایش می کند و یادداشتی را بیرون می آورد. با انگشت شست و اشاره لبهایش را خشک می کند و با صدایی رسا می گوید:
« یا حجت ابن الحسن! مهدی موعود! ای امام زمان! قائم آل محمد! ای منتظـَر! یا صاحب الزمان! یا بقیه الله! عج الله تعالی فرجک الشریف! به این نایب حقیرت عنایتی کن و بفرما پس از ظهورمبارکت اولین اقدام مقدّست چه خواهد بود که ما از هم اکنون مقدّماتش را فراهم آوریم؟ »
نعلبکی به سرعت از حرفی به حرف دیگر می لغزد. مجتبی حروف را به ترتیب روی کاغذ می نویسد:
« ا ... ف ... ع ... ل ... مکث ... ک ... و ... ن ... ک ... مکث ... د ... و ... لّ ... ا ... د ... و ... لّ ... ا ... مکث ... ی ... ا ... ع ... ل ... ی ... مکث ... م ... ش ... د ... ی ... مکث ... م ... لّ ... ا ...  » 


این هم گزارش قبلی من دربارۀ احضار امام زمان توسط تیم احمدی نژاد و مشایی:
http://gheyzhakekoli.blogspot.com/2011/06/blog-post_16.html

قیژک کولی
مرداد  ١٣٩٠ 





۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

درد دل زن احمدی نژاد (اعظم خانوم) با زن همسایه (اکرم خانوم)




زن همسایه (اکرم خانوم):
« اعظم جونم، چه ت شده؟            محمود آقا چت شده؟
سِگرمه هات تو همه                    قیافه ت درد و غمه
بگو دلت خنک شه                      سبک شه، بادکنک شه »


زن احمدی نژاد (اعظم خانوم):
« همساده جون، چی بگم؟             از کجا و کی بگم؟
محمود جونم شاکیه                     چند روزه که قاطیه
انتخابات نزدیکه                         کفگیرمون تهِ دیگه »


اکرم خانوم:
« انتخابات به دیگ چه؟               به کفگیرو به دیس چه؟
کامپیوتر که دارین                      نتایجو در آرین »


اعظم خانوم:
« انتخابات پول می خواد             هزار تا بامبول می خواد
این بار رقیب زرنگه                  خیال نکن مشنگه »


اکرم خانوم:
« محصولی که تاجره                 خرپوله، تیلیاردره
مشکل پول که حلـّه                    پولشو می ده یه کلـّه »


اعظم خانوم:
« مشکل یکی دو تا نیست           هیچ کاری روبه را نیست
همه دارن می چاپن                   هر چیزی رو می قاپن
برادر قاچاقچی                        قبیلۀ کومانچی
آرم سپاهو بسته                       دم سوراخ نشسته
هی می بره می آره                  هی می بره می آره »


اکرم خانوم:
« وای که چه حالی داره           هی می بره می آره »


هر دو با هم، همراه با حرکات موزون:
« هی می بره می آره              هی می بره می آره
وااااای چه حالی داره »


اعظم خانوم:
« محمود می خواد بمونه         اِسی رو جاش بشونه
این همه طرح که کرده            هنوز تا بیخ نکرده:
یارانۀ هدفمند                        قبض برق با آب قند
کنترل خانوار                       با کاپوت سوراخدار
توسعۀ باغ ْشهر                    وزارت ناز و قهر
انرژی هسته ای                    پخش می کنه بسته ای                    
غلبه بر غـَربیا                      با خوردن لوبیا
موشکهای نامه بر                  لولوهای ممه بَر
مدیریّت به دنیا                      با رمالـّا جنـّیا
نابودی اسرائیل                     پایتختی ِ اردبیل 
مقدّمات ظهور                      نبش تمام قبور
فلفل نبین چه ریزه                 طرحه که هی می ریزه »


اکرم خانوم:
« وای که چقد طرح داده         طرح دونتو جر داده
اِسی که خیلی ماهه               خوش تیپ و روبه راهه
من که بهش رأی می دم          حتـّی بگه جون می دم
محمود آقا با اسی                  نه هر کس و ناکسی! »
                  
اعظم خانوم:
« محمود من زرنگه              نترسه، اهل جنگه
می گن که لاف زننده است       من می دونم کـُننده است
دشمن ولی زیاده                  سواره و پیاده
اگه سیّد بذاره                      چوب لا چرخش نذاره
کاری کنه کارستون               سمنان بشه گلستون
محمود من نابغه است            نبوغش بی سابقه است
یار امام زمانه                     ناجی این جهانه
سیّد حسودیش شده               غرورش ریش ریش شده
کارش شده انگولک              جیغ جیغ و هی جنغولک »                


اکرم خانوم:
« چشم حسود کور بشه         رَوونۀ گور بشه 
جزّ جیگر بگیره                  بیفته زود بمیره »


هر دو با هم، همراه با حرکات موزون که تندتر تندتر می شود:
« جزّ جیگر بگیره               بیفته زود بمیره
جزّ جیگر بگیره                  بیفته زود بمیره
.... »


قیژک کولی
تیر ١٣٩٠

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

حماسه های دکتر و اسفندیار – این حماسه: باغ ْشهر


چنین گفت دکتر به اسفندیار                    که بپّر تو خودکار و کاغذ بیار
بیامد درون سَرَم ایده ای                        که حتـّی تو در درک آن ریده ای
چرا مَسْکن ِ قوم ایرانیان                        بُوَد توی زندان ِ آپارتمان؟
چرا مردم خوب ایران زمین                   بــِـزیـَـند چون مردم بیغ چین!؟
که آپارتمان، تنگ باشد چو گور               بُوَد جای فسق و فساد و فجور
یکی جنده، همسایه ها مشتری                  دگر گــُـلد کوئیست را دفتری
یکی اهل پارتی و عشق و صفا                همه دین و مذهب، دهد او به گا
دگر عاشق سینه چاک حسین                   بخواند احادیث شیخ کــُـلـِـین
یکی شارژ خود را نداده دو سال               دگر خواهدش کولر آبسال
ا َره، اوره، شمسی، همه تنگ ِ هم             بُوَد جنگ و دعوا همه هَمّ و غم
چنین گفت و انداخت او بولدوزُر               به شهر و به ده، مهر ورزید پُر
نماندش یکی خانه ای هم به جا                 که ایران زمین کــُـلـّهُم رفت به گا
بدادش به هر بنده ای قطعه ای                 که خانه ی ز نو سازد و باغچه ای
ولی مردم خوب ایران زمین                   که عاری ندارند از کـَدّ یمین 
بدادند رشوه و پولی کلان                      بینداختند یک یک آپارتمان
نشد بوم ایران زمین باغ ْشهر                  دوباره بشد زندگی مارْزَهر
بباشد در این داستان نکته ای                   یکی نکته ای، گفته ناگفته ای
مگر مُلک ایران نـَبُد باغ و راغ               همه جنگل و بیشه و کوه و داغ؟
همین مردمش باغها سوختند                   به جایش بتن یا فلز ساختند
نفهمید دکتر، نه اسفندیار                       که فرهنگ باید، نه داد و هوار
چه امّید بهبود ِ ایران بُوَد                      چو بر صدر کارش ستوران بُوَد
چو افسار این مملکت با خ.ر. است          همه حال و روزش، ز بد بدتر است            

اگر شما هم مثل من به حماسه های دکترواسفندیارعلاقه مندید، به این حماسه هم نظری بیفکنید:
http://gheyzhakekoli.blogspot.com/2011/05/blog-post.html
                 
قیژک کولی
تیر ١٣٩٠

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

بفرمایید شام! – امشب خانۀ مشایی


برای رفع اختلافات جناحهای حاکم، مقام معظم رهبری از طرفین منازعه دعوت کرده اند که در برنامۀ « بفرمایید شام » کانال ماهواره ای « من و تو » شرکت کنند. چهار شرکت کننده این برنامه که رهبری شخصاً با حکم حکومتی تعیین کرده اند، از این قرارند: محمود احمدی نژاد، اسفندیار رحیم مشایی، حیدر مصلحی و علی لاریجانی. شب اول قرعه به نام مشایی افتاده است.

نمای آشپزخانۀ مشایی. مشایی پشت اجاق گاز ایستاده است و در قابلمه ای بزرگ، چیز غلیظی را که بخار می کند، هم می زند.

کات به نمای نزدیک مشایی که می گوید:
« من هدفم، آلتیمتلی اینه که آشپزی ایرانی رو پوروموت کنم. »

کات به یقۀ باز پیراهن زرشکی و براق مشایی و گردنبند فروهر طلا بر سینۀ پشمالوی او. مشایی ادامه می دهد:
« همۀ این رسیپی های خارجی که من امروز به کار بستم، اُریجینالی ایرانی هستند، ولی تا اسم خارجی روشون نذاری، آن فورچونتلی جلب توجه نمی کنن. »

دوربین حالا یکی یکی به سراغ سه شرکت کنندۀ دیگر می رود که درپارک جمشیدیه روی نیمکتهایی دور از هم نشسته اند و در بارۀ منوی شام مشایی نظر می دهند.

کات به نمای نزدیک مصلحی:
« والله من که نمی تونم بخونم این چی نوشته، همه ش خارجکیه. ولی معلومه که ادبیاتش ادبیات سلطنت طلبهاست، با چاشنی حزب توده. »

کات به نمای نزدیک احمدی نژاد:
« پیش غذا، سوپ اسهالتی یورینارا. به به! دستور اینو حتماً از عباس غفاری گرفته. من به اِسی ایمان دارم. خیلی کار بالاست. از هر انگشتش هزار تا هنر می ریزه. کاش عروس ماهم به باباش رفته بود، فقط فکر آرا ویراست، دختره قرتی! بدبخت پسرم از وقتی گرفته تش، بیست کیلو لاغر شده. »

کات به نمای نزدیک لاریجانی:
« غذای اصلی بیف استروغانف است که فکر می کنم ایشون در روسیه که دوره می دیده، یاد گرفته. این غذای مورد علاقۀ سردار بی شرف روسی، میشل استروغانف بوده که در معاهدۀ ترکمانچای به ما قاقالی لی داد و جواهر را گرفت. اسنادش هم همه موجود است. لعنت خدا بر این مرد باد ... کدوم مرد؟ منظورم هر جفت شونه! گرچه این یکی مرد نیست. »

کات به نمای نزدیک مصلحی:
« دسر چیه؟ کی ... رامیسو ... نمی دونم چی چی؟ نمی دونم تا نخورم نمی تونم نظر بدم. باید بخورم ... اینا چیه بابا، همه فرنگیه! نون خامنه ای ... استغفرالله! نون خامه ای نداریم؟ »          

کات به آشپزخانۀ مشایی. مشایی کتاب قطور و کهنه ای را در دست گرفته ورق می زند. روی جلد کتاب به خط نستعلیق غامضی نوشته « طبخ الغایط  فی البول بشکل الدُلمة و الرُول بحسب السُنـّة و القول ». رو به دوربین می گوید:
« این کتاب رو دوست عزیزی به من داد که آن فورچونتلی به خاطر حسادت بعضیها امروز گرفتارشده. کتاب محشریه، ریلی فنتستیک. رو دست کتاب رزا منتظمی، رحمت الله علیهاست ... خوب من دیگه کارم اینجا تمومه. بریم تیبل شام رو ست کنیم. »

کات به میز شام:
« حیف نمی شه ... اهمّ ... سرو کرد، وگرنه قرمز بوردوی فرانسه جون می ده با سوپ اسهالتی یورینارای من ... به قول انگلیسیها:
Works a treat » 

صدای در می آید. دوربین مشایی را تا دم در دنبال می کند. احمدی نژاد است. داخل می شود و جعبه و پاکتی که در دستش است به مشایی می دهد. مشایی نگاهی تحقیرآمیز به جعبه و پاکت می کند و می گوید:
« سلام، چرا زحمت کشیدی محمود جان؟ »
« قابل نداره. شیرینی زبونه، ازقنادی محله مون تو چهارراه سرسبز گرفتم. یادش به خیر بچه که بودیم، راه به راه از زبونهای این بیچاره کش می رفتیم. امروز می گفت، آقا محمود، پول اون زبونها رو باید با بهره بدی ها. گفتم نامه بنویس برام، قسطی می ذارم رو یارانه هات، یا متری حساب می کنم، میندازم بغل هزار مترزمینی که قراره بهت بدم. »
« تو پاکت چیه؟ »
« چیز قابلی نیست. از حیاطمون برات سبزی خوردن و تربچه کندم. محصولمون از وقتی کود انسانی می دیم، چند برابر شده. »
احمدی نژاد ناگهان محکم با کف دست به سرخودش می زند و با صدای بلند ادامه می دهد:
« عجب ایده ای! این طوری هم محصول باغ هشتصد متری هر ایرانی مرغوبتر می شه، هم دیگه لازم نیست سیستم فاضلاب و اگو و کوفت و درد احداث کنیم. »
از جیبش دفترچهل برگ مچاله شده و پاره پوره ای در آورده، تند تند یادداشت می کند و می گوید:
« اسمشو می ذارم، طرح هدفمندی رینانه ها. چطوره؟ »
مشایی انگشتانش را به شکل لغت اُکی در می آورد و توی دوربین می گوید:

 « Fucking genius » 

کات به سر میز شام. هر دو نشسته اند. احمدی نژاد می گوید:
« تو رو خدا درو رو این مصلحی کس مشنگ وا نکن. ببینمش اشتهام کور می شه. »
مشایی: « اینقدر گیجه، فکر نکنم بتونه اینجا رو پیدا کنه اِنی وی. »

صدای در می آید. کات به نمای نزدیک لاریجانی در درگاهی:
« سلام علیکم و رحمه الله، اخوی گرام، برادر اسفندیار رویین تن. »
« رو از خودتونه علی آقا. ول کام. »
لاریجانی کتابی به مشایی می دهد و می گوید:
« برگ سبزی... ببخشید حواسم نبود، برگی ساده تحفۀ درویش: کتاب مفاتیح الغیب ملاصدرا. شما حتماً فصلی که دربارۀ جن هست مطالعه بفرمایید و از خطرات و صدمات برخی کارها آگاه و متنبه شوید. »
مشایی رو به دوربین، زیر لب می گوید:
 
« No shit » 

کات به میز شام. لاریجانی به احمدی نژاد لبخندی زده می گوید:
« بسیار محظوظ و مشعوفیم که امشب باز از افاضۀ فیض شما بهره مند و متمتع می شویم، آقای رئیس جمهور. انشا الله شام که خودتون می خورید، یا اون هم ما باید براتون بخوریم؟  شاید هم  شام و نهار رو بی صلاحدید مجلس ادغام کردید و یکباره میل می فرمایید. علی ای حال امیدوارم باعث کدورت و انقباض خاطر شما نشویم که خدای نکرده دوباره قهر می شود و قهر کشی، و عشوه و ناز خرکی و متعاقبش کینۀ شتری. »
احمدی نژاد رو می کند به مشایی:
« چی کس شعر می گه این؟ باز من نصف حرفاشو نفهمیدم. »    

ناگهان صدای انفجار می آید.
کات به پنجره اتاق پذیرایی. شیشۀ پنجره خرد می شود و به داخل می پاشد. دو مرد ماسک دار سیاهپوش به داخل می پرند و مسلسلهایشان را به سرعت به هر گوشه ای نشانه می روند. بعد علامت می دهند. دو مرد دیگر از پنجره داخل می شوند. صندلیی را گرفته اند. روی صندلی مصلحی نشسته است.

کات به میز شام. مردان مسلح مصلحی را با صندلی پشت میز، کنار لاریجانی می گذارند و بعد از پنجره می پرند و می روند. احمدی نژاد پوزخند می زند و می گوید:
« نتونستی خودت آدرس رو پیدا کنی حیدر خان؟ »
مصلحی شیشه خرده ها را از عبایش می تکاند و می گوید:
« نه بابا یادم نمی اومد، شک داشتم بین تجریش و میدون شوش و فلکه دوم صادقیه و فلکه اول تهران پارس و یه جایی بینابین اینها. »
مشایی: « چطور شد یادت اومد ما خیابون پاستوریم؟ »
مصلحی: « یادم نیومد. زنگ زدم به بچه های شنود، اونا گفتن. »
احمدی نژاد و مشایی جا می خورند و با نگرانی به هم نگاه می کنند.
مصلحی هنوز مشغول تکاندن شیشه خرده ها ست.
مشایی: « خُب، من برم آشپزخونه، پیش غذا رو بیارم. »
مشایی به احمدی نژاد چشمک می زند که دنبالش برود.

کات به آشپزخانه.
مشایی: « اینا دارن ما رو شنود می کنن. »
« آره جاکشا! چیکار کنیم ... فهمیدم، هر وقت چیز سرّی خواستی بگی، زرگری بگو. »
مشایی : « بزه ازه شزه هزه. »

کات به نمای بسیار نزدیک احمدی نژاد که هول شده است و بلند می گوید: « اینا چیه گذاشتی اینجا!؟ »

کات به دو بطری ویسکی گلن فیدیک در کنج میز آشپزخانه. یکی از بطریها نصفش خالی است.

کات به صورت مشایی که نیشخند می زند : « هیچی بابا کادوست. یکی از این برادران قاچاقچی برام آورده. دست پسرشو تو دفتر بند کردم، واسه اون. »
کات به نمای نزدیک احمدی نژاد: « نوکرتم اسی، اینارو از جلو چشم جمع کن! آتو دست این کزه سزه کزه شزه ها نده! »
مشایی: « چزه شزه مزه. »

بخش خوردن شام را رد می کنیم، چون اتفاق خاصی نمی افتد و می دانم که اگر صحنه را شرح بدهم، حالتان به هم می خورد. فقط ناگفته نماند که مصلحی موقع خوردن پیش غذا، ملچ مولوچی راه می اندازد، بیا و ببین! در ضمن سه بار کاسه اش را پر می کند. مستقیم می رویم به بخش بعد از شام: بازی و سرگرمی.

نمای پذیرایی. مشایی از جیبش یک دست ورق در می آورد.
مصلحی: « ورق پاسور مسئله شرعی داره، من بازی نمی کنم. »
مشایی: « نه، اگه در خدمت ائمۀ اطهار بازی کنی، مسئله ای نداره. »
کات به نمای نزدیک دستهای مشایی که با مهارت خارق العاده ای ورقها را بُر می زند.

کات به نمای کل اتاق پذیرایی. مشایی می گوید: « من بُر می زنم و بعد یه ورق می کشم، هر که زودتر بگه به کدوم یک از چهارده معصوم ربط داره، یه امتیاز می گیره. هر کی زودتر سه امتیاز گرفت، برنده ست. »

نمای نزدیک به کارت سرباز گشنیز که مشایی کشیده است.
احمدی نژاد داد می زند: « امام حسن عسگری. »
لاریجانی: « یعنی چه!؟ چه ربطی داره؟ »
مشایی: « خیلی هم ربط داره، سرباز هم یازده حساب می شه، یعنی امام یازدهم، هم سربازه، یعنی عسگره! »
مصلحی بلند می خندد و محکم کف می زند: « خیلی باحاله! »

نمای نزدیک به کارت شش دل.
مصلحی از جایش می پرد و داد می زند: « صادق، صادق! »
لاریجانی: « صادق چیه!؟ استغفرالله! امام جعفر بن محمد صادق علیه السلام. »
مصلحی: « برو بابا! » رو به مشایی می گوید: « امتیاز منو که دادی؟ »

نمای نزدیک به کارت ژوکر.
احمدی نژاد داد می زند: « امام زمان. »
لاریجانی: « استغفرالله! یعنی چه؟ »
مشایی : « اولاً تو اغلب بازیها غایبه، دوماً جای همه رو می گیره، سوماً ورق آخره! »

باقی بازی را رد می کنیم، چون به علت جر زنی های مکرر مصلحی و احمدی نژاد مدت زیادی کش می آید. ناگفته نماند که لاریجانی وقتی می فهمد شاه و بی بی به کدام معصومان مربوطند، عجیب شـُکه می شود و مرتب پردۀ گوشت بین انگشت شست و اشاره اش را گاز می گیرد و می گوید استغفرالله.

حالا می رویم سراغ مهمانان و امتیازهای آنها برای مشایی.

کات به مصلحی در هلیکوپتر وزارت اطلاعات که فریاد می زند: « من بهش ٨ امتیاز می دم، چون سوپ پیش غذاش عالی بود، هنوز مزه ش تو دهنمه. بازیش هم خیلی با حال بود. »
مصلحی یک از ورقهایی که از مشایی گرفته با ناشی گری می کشد و داد می زند: « بگو کیه! بگو کیه! »

کات به لاریجانی در بنز مجلس: « من بهش ١ امتیاز می دم، چون غذاهاش بسیار ناخوشایند و هنجارشکن بود و بازی بعد از شام هم که ... استغفرالله. » باز دستش را گاز می گیرد.

کات به احمدی نژاد در تراس خانۀ مشایی: « من بهش ١٠ امتیاز می دم. اونا هم هرامتیازی بدن فرقی نمی کنه. شمارش امتیازها رو دادیم دست کامران دانشجو. » خم می شود و توی دوربین نیشخند می زند: « سزه یزه دزه، خزه رزه خزه وزه دزه تزه یزه! برنده خودمم، با ٢٨ امتیاز! » 


قیژک کولی
تیر ١٣٩٠

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

شکوۀ امام رضا از زائران شفا طلب سمج و مزاحم














ای امّت شیعی که کُنی زرزر بسیار           هر روز بیایی به حرم عاطل و بیکار
هر درد و مرض در تن و جانت که تو داری  از بهر چه آری به مداوا تو به اصرار؟
هر کس که کـَر و کور بُوَد یا شَـل و یا پَـل    آید به در مرقد ما، زار زند زار
اینجا که کلینیک و اتاق عملی نیست            یا دکتر کُلیه که دهی سَمپل ادرار
من ثامن این قومم و این است توّقع             آن جدّ پدر سوخته ام پس چه کند کار!؟
من خود ز سمومات اناری که تپاندم           این گونه شدم یک شبه ای نفله و ناکار
گر صحّت تن خواهی و درمان مریضی      کم خورشکروچربی وکم کش دیگه سیگار!
بر قبر بزرگان بگذارند گـُل و شعر           این مقبره هم گریه و گند و گه بسیار
در صحن حرم لشکری از صیغه بلولند      این مقبره دیگر شده چون شهر نو انگار
من ضامن آهویم و آهو بُوَدَم یار                در مسلک من نیست الاغ و سگ و کفتار
ای امّت شیعی که رَهَت ضجّه و کُدیه است   رو راه شرافت بـِگـُزین پس مشو سربار
چُس ناله و مظلوم نمایی، پلشتی است         رو نیک بکن گفته و اندیشه و کردار!
                   


قیژک کولی
تیر ١٣٩٠