احمدی نژاد تازه از فرودگاه – از بازدید پالایشگاه آبادان که همزمان با انفجاری بزرگ بوده – به کاخ ریاست جمهوری برگشته و دوان دوان خود را به در اتاق خصوصی مشایی رسانده است. محکم به در می کوبد. از اتاق صدای بلند موسیقی می آید: « سوسن خانوم، ابرو کمون، چشم عسلی ... » و توأم با آن صدای نکرۀ مشایی که خارج می خواند « ... شاخ کجکی، سُم صدفی ... ». احمدی نژاد محکمتر چند بار به در می کوبد. صدای موسیقی قطع می شود و لحظه ای بعد لای در کمی باز می شود. نصف صورت مشایی پیداست؛ چشمهایش را که سرخ سرخ است به صورت احمدی نژاد می دوزد و با صدایی گرفته می گوید:
« سلام. »
احمدی نژاد با بیصبری داد می زند:
« سلامو درد. »
« چته!؟ زهله م رفت؛ فکر کردم حسین شریعتمداریه. »
« هنوز کارمون به اونجاه نکشیده، اون جاکشو شخصاً بفرستن سراغمون. »
« چی شده؟ »
« درو وا کن بیام تو، کارت دارم. »
« آخه، بد موقع است الآن. »
« چه غلطی داری می کنی؟ »
« هیچی؛ جلسه دارم. »
« آره اروای شکمت! »
احمدی نژاد در را هل می دهد و سرش را جلو می برد. در کمی باز می شود، ولی مشایی هنوز نمی گذارد احمدی نژاد تو برود. نصف اتاق پیداست. روی تختخواب دو زن مو بور، لخت مادر زاد، با بدنهایی برنزه، بغل هم دراز کشیده و به او زل زده اند. از سُمهای لاک مسی زده و شاخهای جواهر نشانشان پیداست جن هستند. احمدی نژاد می غرّد:
« باز که تو با اینا خاک تو سری کردی! »
« هنوز نکردم ... یعنی نه ... دارم واسه شون باب چهارم حلیة المتقین رو باز می کنم. »
« آره معلومه، باب اینا که پاک بازه. »
« چی شده؟ »
احمدی نژاد به زحمت نگاهش را از دو جن مؤنث که با ابروهای شیطانی و لبها و گونه های برآماسیده، به لوندی به او می خندند، می کـَـنـَد و می گوید:
« چی می خواستی بشه. پالایشگاه بمب گذاشتن. می خواستن منو بکشن. »
« کی؟ »
« همین رفیقای شاخ و سم دارت. »
« امکان نداره. »
« این جاکش، عباس غفاری، مگه با اینا قرارداد اکسکلوسیو امضا نکرده بود؟ »
« چرا. »
« زدن زیرش. دارن واسه طرف هم کار می کنن. »
« طرف کیه؟ »
« سید علی. مشنگ خان! »
« کی میگه؟ »
« همه می گن. داوودمون خودش دیده این یارو سعید حدادیان ... »
« مداحه؟ »
« آره، بزرگ خایه مالان. »
« همون که هر چی خورده نریده. »
« آره. داوود دیده دوسه تا از این ازما بهترونو برده بوده قم توبه کنن، بعد صیغه شون کنه. »
« من هم شنیدم بابا. اونا جن نبودن؛ خارجی بودن. اسمشون جنی، جَنت، جانی، همچین چیزایی بوده. »
« آره جون عمه ت. جنـّی بوده، نه جنی. داوودمون خودش سُماشونو از زیرچادر سیاه دیده. »
« محمود جان، به امام زمان قسم، اینا به ما خیانت نمی کنن، سپاهی نیستن که. »
احمدی نژاد فریاد می زند: « برو بابا توام! کلّ جریان ما داره به گا می ره، تو دستتو گرفتی به چیزت، می دوی دنبال این ضعیفه ها. » و ناگهان در را هل می دهد. مشایی غافلگیر می شود و تا بجنبد، در کاملاً باز شده است. در نیمۀ دیگر اتاق روی مبل بزرگی، یک جن با شاخ و دم غول پیکر پشمالو نشسته است. روی زانویش، مصباح یزدی نشسته و دستش بر گونۀ جن می مالد. عمامۀ مصباح سرش نیست؛ سر جن است، بین دو شاخش. با دیدن احمدی نژاد، مصباح دست پاچه شده و هن هن کنان از روی پای جن پایین می آید. رو به جن می گوید:
« اون عمامه را بده، عزیز مصباح. »
عمامه را می گیرد و بر سرش می گذارد، سینه را جلو می دهد و به احمدی نژاد می گوید:
« سلام علیکم، آقای رئیس جمهور. »
احمدی نژاد نیشخندی می زند و می گوید:
« علیکم السلام، حاج آقا. شما کجا، اینجا کجا؟ شما که سنگ مارو پاک انداختین که. »
« اومدم کمی از ولایت فقیه برای برادر مشایی و این دوستان بگم، شاید به راه بیان و من هم یک صوابی کرده باشم. »
« حاج آقا، همین طوری هم ولایت دست ماروحسابی گذاشته تو پوست گردو. حالا شما می خوای اجنه رو هم ذوب ولایت کنی!؟ »
« اگر شما هم مثل من بیاین تو آغوش باز ولایت، همۀ مشکلات به امید خدا حل می شه. »
احمدی نژاد نگاهی به جن پشمالو دیو پیکر که حالا روی مبل دراز کشیده و نیشش تا بناگوش باز است، می اندازد و می گوید:
« حاج آقا ما کون اینو نداریم تو آغوش بازی که شما رفتی، بریم. »
بعد توی گوش مشایی می غرد:
« اینو واسه چی راه دادی؟ »
مشایی آهسته می گوید:
« گفت به اعتبار قدیمها شاید بتونه وساطت کنه. »
« دلت خوشه ها. این قرمساق ننه ش هم می زنه به چوب حراج. اومده جاسوسی. »
بعد نگاهی به دور و بر اتاق می اندازد و می گوید:
« بابا توروخدا اینا رو راهی کن برن، برو به کارها برس. اینجا رو پاک کردی جن ده خونه ها. »
« خب، خب. »
« من می رم با آقا امام زمان چت کنم، گفته امشب می آد اسکایپ. برم ببینم چه خاکی باید سرمون بریزیم. »
« خوش به حالت. به آقا بگو آواتارجدیدش خیلی خفنه. »
« جون من برو به کارها برس. از دستت در می ره، تخم جن پس میندازی، اون وقت خر بیار و باقالی بار کن. »
« عیب نداره، شاید یه روز رئیس جمهور شد. »
احمدی نژاد چپ چپ نگاه میکند و میگوید:« برو! »
« خب بابا، خب. »
« برو! التماس دعا. »
« محتاج دعا. »
قیژک کولی
خرداد ١٣٩٠
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر